next page

fehrest page

back page

پـس ، مـعـلوم شـد كـه غـضب خدا از هر چيز سخت تر و شديدتر است و آتش غضبش سوزنده تر است ، و صورت غضب در اين عالم صورت آتش غضب خداست در آن عالم . و چنانچه خود غـضـب از قـلب بـروز كـنـد، شـايـد آتـش ‍ غـضـب الهـى ، كـه مـبـداء آن ، غـضـب و سـايـر رذايل قلبيه است ، از باطن قلب بروز كند و بر ظاهر سرايت كند و از مدارك ظاهره انسان ، از قبيل چشم و گوش و زبان و غير اينها، شعله هاى سخت دردناكش بيرون آيد. بلكه خود ايـن مـدارك ابـوابـى اسـت كـه بـه جـانـب آن جـهـنـم گـشـاده شـود، و آتـش جـهـنـم اعـمـال و دوزخ جـسـمـانـى آثـار بـر ظاهر بدن انسان احاطه كند و رو به باطن رود. پس ، انسان بين اين دو جهنم ، كه يكى از باطن قلب بروز كرده و نايره و شعله اش از طريق ام الدمـاغ بـه مـلك بـدن وارد گـردد، و ديـگـرى صـورت قـبـايـح اعـمـال و تـجـسـم افعال است و از ظاهر رو به باطن تصاعد كند، در فشار و عذاب است . و خداى تبارك و تعالى مى داند كه اين چه فشارى و چه زحمتى است غير از سوختن و گداختن . تـو گـمـان مى كنى احاطه جهنم مثل اين احاطه هاست كه تو تصور مى كنى ؟ احاطه اينجا فقط به سطح ظاهر است ، ولى احاطه آنجا به ظاهر و باطن و به سطوح و اعماق است . و اگـر خـداى نـخـواسـتـه صـورت غـضـب در انـسـان مـلكـه راسـخـه گـردد كـه فصل اخيرش صورت غضب گردد، در اين عالم نظير ندارد، زيرا كه سبعيت انسان را در اين حـال مـقـايـسـه بـا هـيـچـيـك از حـيـوانـات نـتـوان كـرد: هـمـان طـور كـه در جـانـب كـمـال احـدى از مـوجـودات هـم ترازوى اين اعجوبه دهر نيست ، در جانب نقص و اتصاف به صـفـات رذيـله و ملكات خسيسه نيز با او هيچيك از موجودات در ميزان مقايسه نيايد. اءولئك كـالانـعـام بـل هـم اءضـل (242) در شاءن او وارد شده ، فهى كالحجارة اءو اءشد قسوة (243) درباره قلوب قاسيه بشر نازل گرديده است .
ايـنـهـا كـه شـنـيـدى شمه اى است از فساد اين نايره سوزناك غضب در صورتى كه از آن مـعـاصـى و مـفـاسـد ديـگـر بروز نكند ـ و خود آتش درونى ظلمانى در باطن درهم پيچيده و مـحـبـوس شـود و مـخـتـنـق شده اطفاء نور ايمان كند، چنانچه شعله مختنق به هم پيچيده و با دودهـاى ظـلمـانـى مـلتـوى شده نور را منطفى و خاموش نمايد ـ ولى خيلى بعيد است ، بلكه عـادتـا از جـمـله مـمـتـنـعـات اسـت ، كـه در حـال شـدت غـضـب و اشتعال نايره آن ، انسان از ساير معاصى بلكه موبقات و مهلكات نجات پيدا كند.
چـه بـسـا بـه واسـطـه غـضب يك دقيقه شدت اشتعال اين جمره ملعونه شيطانى انسان به پـرتـگـاهـهـاى نـيـسـتـى و هـلاكـت افـتـد: سـب انـبـاو مـقـدسـات ، نـعـوذبـالله ، كـنـد، قـتل نفس مظلومه كند و هتك حرمات نمايد، و دنيا و آخرت خود را به باد فنا دهد. چنانچه در حـديـث شـريـف كـافـى اسـت : عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليه السلام ، فى حديث كان اءبى يـقـول : اءى شـى ء اءشـد مـن الغـضـب ؟ ان الرجـل ليـغـضـب فـيـقـتـل النـفس التى حرم الله و يقذف المحصنه .(244) يعنى حضرت صادق ، عليه السلام ، فرمود كه پدرم مى فرمود: چه چيز شديدتر است از غضب ؟ همانا مرد غضب مى كند، پس قتل نفسى را كه خدا حرام كرده مى كند، و افترا به زن محصنه مى زند.
و بـيـشـتـر فـتـنـه هـاى بـزرگ و كـارهـاى فـجـيـع در اثـر غـضـب و اشـتـعـال آن واقـع شـده . انـسـان در حـال سـلامـت نـفـس بـايـد خـيـلى خـوفـنـاك بـاشـد از حـال غـضـبـنـاكـى خـود. و اگـر داراى ايـن آتش سوزان است ، در وقتى كه حالت سكونت از بـراى نـفـس ‍ اسـت در صـدد عـلاج بـرآيـد و بـا تـفـكـر در مـبـادى آن و مـفـاسـد آن در حـال اشـتـداد و آثـار و مفاسد آن در آخر امر بلكه خود را نجات دهد. فكر كند قوه اى را كه خـداى تـعـالى بـراى حـفـظ نظام عالم و بقاى نوع و شخص و ترتيب نظام عايله و تمشيت بنى الانسان و حفظ حدود و حقوق مرحمت فرموده ، و در سايه آن بايد نظام ظاهر و باطن و عـالم غيب و شهادت اصلاح شود، اگر انسان در خلاف آن و بر ضد مطلوبات حق تعالى و خـلاف مـقـاصـد الهى صرف كند، چقدر خيانت كرده و مستحق چه ملامتها و عقوبتهايى است . و چـقـدر ظـلوم و جـهـول (245) اسـت كـه رد امـانـت حـق تـعـالى را نـكـرده ، سهل است ، او را صرف در راه عداوت و تحصيل غضب او كرده . معلوم است چنين شخصى امان از غـضـب الهـى نـدارد. پـس از آن تـفكر كند در مفاسد اخلاقى و اعمالى كه از غضب توليد شـود، و آثـار ايـن خـلق نـاهنجار است كه هر يك ممكن است انسان را تا ابد مبتلا كند: در دنيا گرفتار زحمت و بليه نمايد، و در آخرت گرفتار عذاب و عقاب .
امـا مـفـاسـد اخـلاقـى ، مثل كينه بندگان خدا كه از اين خلق زاييده شود، بلكه گاهى منتهى شود به كينه انبيا و اوليا، بلكه كينه ذات مقدس واجب الوجود و ولى النعم ! و معلوم است قباحت و فساد آن چه قدر عظيم است . پناه مى برم به خداى تعالى از شر نفس سركش كه اگر عنانش لحظه اى گسيخته شود، انسان را به خاك مذلت مى نشاند و به هلاكت ابد مى كـشـاند. و مثل حسد، كه شمه اى از فضايح آن را در سابق شنيدى در شرح حديث پنجم ، و غير از اينها از مفاسد ديگر.
و امـا مـفـاسـد اعـمـالى ، پـس مـحـصـور نـيـسـت . شـايـد در آن حـال رده اى گـويـد، يـا سـب انـبـيا و اوليا، نعوذبالله ، كند، با هتك حرمات الهيه و خرق نـوامـيـس مـحـتـرمـه نـمايد، با قتل نفوس زكيه كند، يا خانمان بيچاره اى را به خاك مذلت نـشـانـد و نـظـام عـايـله اى را مـخـتل كند، و كشف اسرار و هتك استار نمايد، و ديگر از مفاسد بـيـشـمـار كه در حال فوران اين آتش ‍ ايمانسوز خانمان خراب كن انسان به آن مبتلا شود. پـس ايـن خـلق را مـى تـوان گـفـت ام امـراض نـفـسـانـيـه و كـليـد هـر شـر اسـت ، و در مـقـابـل آن كـظـم غيظ و فرونشاندن نايره غضب ، جوامع كلم و نقطه تمركز محاسن و مجمع كرامات است . چنانچه در حديث شريف كافى وارد است :
عدة من اءصحابنا، عن احمد بن محمد بن خالد، باسناده عن اءبى عبدالله ، عليه السلام ، قـال سـمـعـت اءبـى يـقـول : اءتـى رسـول الله رجـل بـدوى ، فـقـال : انـى اءسـكـن البـاديـة ، فـعـلمـنـى جـوامـع الكـلام . فـقـال : امـرك اءن لا تـغـضـب ، فـاءعـاد عـليـه الاعـرابى المساءلة ثلاث مرات ، حتى رجع الرجـل الى نـفـسـه ، فـقـال : لا اءسـاءل عـن شـى ء بـعـد هـذا، مـا اءمـرنـى رسـول الله الا بـالخـيـر. قـال و كـان اءبـى يـقـول : اءى شـى ء اءشـد مـن الغـضـب ؟ ان الرجل ليغضب فيقتل النفس التى حرم الله و يقذف المحصنة .(246)
يـعـنـى حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، فرمايد شنيدم پدرم مى فرمود مرد بيابان نـشـيـنـى خـدمـت رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، آمد، عرض كرد: من ساكن باديه هستم ، تـعـليـم فـرمـا مـرا جوامع كلم را، (يعنى چيزى كه كم لفظ و داراى معانى بسيار باشد.) پـس رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، فرمود: من امر مى كنم تو را كه غضب نكنى . پس شـخص ‍ اعرابى پرسش خود را سه مرتبه تكرار كرد تا آنكه رجوع به نفس خود كرد و گـفـت بـعـد از اين سؤ ال نمى كنم از چيزى ، رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، امر نمى كـنـد مـرا مگر به خير. حضرت صادق ، عليه السلام ، فرمايد: پدرم مى فرمود: چه چيز سخت تر از غضب است ؟ همانا مرد غضب مى كند پس مى كشد كسى را كه خداوند خون آن را حرام كرده و افترا به محصنه مى بندد.
پس از آنكه انسان عاقل در حال سكونت نفس و خاموشى غضب ملاحظه مفاسد آن و مصالح كظم غـيـظ را نمود، لازم است بر خود حتم كند كه كه با هر قيمتى است و با هر رنجى و زحمتى مـمـكـن اسـت ايـن آتـش سـوزان و نـايـره فـروزان را از قـلب خـود فـرو نـشـانـد و دل خـود را از ظـلمـت و كـدورت آن صـافـى نـمـايـد. و اين با قدرى اقدام و برخلاف نفس و خـواهـش آن رفـتـار نمودن و تدبر نمودن در عواقب امر و نصيحت نمودن نفس كارى است بس مـمـكن . چنانچه تمام اخلاق فاسده ملكات زشت را مى توان از ساحت نفس خارج كرد، و جميع محاسن و ملكات حسنه را مى توان در قلب وارد كرد و روح را با آن متحلى نمود.
فصل ، در بيان علاج غضب در حالاشتعال آن
از بـراى علاج غضب در حال اشتعال آن نيز علاج علمى و عملى است . اما علمى ، تفكر در اين امـور كـه ذكـر شـد، كـه آن نـيـز خـود از طـرق مـعـالجـات عـمـليـه اسـت در ايـن حال .
امـا عـمـلى ، پـس عـمـده آن انـصـراف نـفـس اسـت در اول پـيـدايـش آن ، چـون ايـن قـوه مـثل آتش كم كم اشتعال پيدا مى كند و رو به اشتداد مى گذارد تا اينكه تنورش سوزان و نـايـره اش سـخـت فـروزان شـود و عـنـان را از دسـت انـسـان بـكـلى بـگـيـرد و نـور عـقـل و ايـمـان را خـامـوش كـنـد و چـراغ هـدايـت را يـكـسره منطفى نمايد و انسان را بيچاره و ذليل كند. بايد انسان ملتفت باشد تا، اشتعال آن زياد نشده و نايره آن شدت پيدا نكرده ، خـود را بـه وسـايلى منصرف كند: يا به رفتن از آن محلى كه اسباب غضب در آنجا فراهم شـده و يـا بـه تـغيير حال : اگر نشسته است برخيزد، و اگر ايستاده است بنشيند، يا به ذكـر خـداى تـعـالى اشـتـغـال پـيـدا كـنـد ـ بـلكـه بـعـضـى ذكـر خـدا را در حـال غـضـب واجـب دانـنـد،(247) و يـا مشغول كارهاى ديگر شود. در هر صورت ، ابتداى ظهور آن خيلى سهل است جلوگيرى از آن . و اين دو نتيجه دارد:
يـكـى آنـكـه در آن حـال نـفـس را سـاكـن كند و شعله غضب را فرو نشاند. و ديگر آنكه سبب مـعـالجـه اسـاسـى نـفـس شـود. اگـر چـنـدى انـسـان مـواظـب حـال خـود بـاشـد و بـا نـفـس چـنـيـن مـعـامـله كـنـد، بـكـلى حال تغيير پيدا مى كند و رو به اعتدال مى گذارد. و به بعض اين معانى اشاره فرموده در احـاديـث شـريـفـه كـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قال : ان هذا الغضب جمرة من الشيطان توقد فى قلب ابن آدم . و ان اءحدكم اذا غضب احمرت عـيـنـاه و انـتـفـخـت اءوداجـه و دخـل الشـيطان فيه ، فاذا خاف اءحدكم ذلك من نفسه ، فليلزم الارض ، فان رجز الشيطان ليذهب عنه عند ذلك .(248)
يـعـنـى حـضـرت بـاقر العلوم ، عليه السلام ، فرمود: همانا اين غضب برقه آتشى از شيطان است كه در قلب پسر آدم افروخته شود. و همانا يكى از شماها وقتى خشمناك شود، چـشـمان او سرخ شود و رگهاى گرده او باد كند، و شيطان در او وارد شود. پس وقتى كه تـرسـيـد يـكـى از شما آن را از خودش ، به زمين بچسبد و ملازم آن شود، زيرا كه پليدى شيطان از او برود در اين هنگام .
و بـاسـنـاد عـن مـيـسـر قـال : ذكـر الغـضـب عـنـد اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، فـقـال : ان الرجـل ليـغـضـب فـمـا يـرضـى اءبـدا حـتـى يـدخـل النـار. فـاءيما رجل غضب على قوم و هو قائم فليجلس من فوره ذلك ، فانه سيذهب عنه رجز الشيطان ، و اءيما رجل غضب على ذى رحم فليدن منه فليمسه ، فان الرحم اذا مست سـكـنـت .(249) راوى گـويد: ذكر شد غضب خدمت حضرت باقر، عليه السلام ، پس فـرمـود: هـمـانـا مـرد غـضـب مـى كـنـد، پـس راضـى نـشـود هـرگـز تـا داخل آتش شود. (يعنى غضب او فروننشيند تا او را به آتش جهنم كشاند.) پس هر مردى كه غـضـب كـرد بـر قومى و حال آنكه ايستاده است ، فورا بنشيند كه همانا بزودى برود از او وسـوسـه شـيطان . و هر مردى كه غضب كند بر خويشاوندان خود، نزديك او رود و او را مس كند، زيرا كه رحم وقتى ممسوس شد به مثل خود، ساكن شود.
و از ايـن حـديـث شـريـف دو عـلاج عـلمـى اسـتـفـاده شـود بـراى حـال ظهور غضب : يكى عمومى كه آن نشستن و تغيير وضع دادن است چنانچه در حديث ديگر اسـت كـه اگـر نـشـسـتـه بـود و غـضـب كـرد بـرخـيـزد.(250) و از طـرق عـامـه مـنـقـول اسـت كـه پـيغمبر خدا، صلى الله عليه و آله ، وقتى غضب مى فرمود، اگر ايستاده بود مى نشست ، و اگر نشسته بود به پشت مى خوابيد، غضبش ساكن مى شد.(251) و ديگر علاج خصوصى راجع به ارحام كه اگر رحمى غضب كرد بر رحم خود، او را مس كند غضبش مى نشيند. اينها معالجه شخص غضبناك از خودش .
و امـا ديـگـران اگـر بـخـواهـنـد عـلاج او را كـنـنـد در حال ظهور غضب ، اگر در اول امر باشد به يك نحوى از انحناى علمى و عملى كه ذكر شد مـى تـوان او را عـلاج كـرد ولى اگـر شـدت كـرد و اشـتـعـال پـيـدا نـمـود، نـصـايـح بـرخـلاف نـتـيـجـه دهـد. و عـلاج آن بـسـيـار در ايـن حـال مـشـكـل است ، مگر به تخويف كسى كه از او حشمت برد. زيرا كه ظهور براى كسانى بـشـود كـه انـسـان خـود را بـر آنـهـا غـالب و چـيـره بـبـيـنـد يـا لااقل قوه خود را آن متساوى يابد و اما بر كسانى كه نفس حس غلبه آنها را كند غضب ظهور پـيـدا نـكـنـد، بـلكـه غـليـان و جـوشـش خـون قـلب مـوجـب يـك اشتعال باطنى گردد، آن در باطن مختنق شود و محبوس گردد و حزن در قلب توليد شود. پـس عـلاج حـال شـدت غـضـب و فـوران آن كـارى اسـت بـس ‍ دشـوار و مشكل . نعوذبالله منه .
فصل ، در بيان علاج غضب است به قلع اسباب آن
از مـعـالجـات اساسى غضب قلع ماده آن است به برطرف كردن اسباب مهيجه آن . و آن امور بسيارى است كه ما بعضى از آن را كه مناسب با اين اوراق است ذكر مى كنيم .
يـكـى از آنـهـا حـب نـفـس اسـت كـه از آن حـب مال و جاه و شرف و حب نفوذ اراده و بسط قدرت تـوليـد شـود، و اينها نوعا اسباب هيجان آتش غضب شود. زيرا كه انسان داراى اين محبتها بـه ايـن امـور خـيـلى اهـمـيـت دهـد و مـوقـعـيت اينها در قلبش بزرگ است ، و اگر فى الجمله مـزاحـمـتـى در يـكـى از ايـنـهـا بـرايـش پـيـش آمـد كـنـد، و يـا احـتـمـال مـزاحـمت دهد، بى موقع غضب كند و جوش و خروش نمايد، و متملك نفس خود نشود، و طـمـع و حـرص و سـايـر مـفـسـدات كـه از حـب نـفـس و جـاه در دل پـيـدا شـده عـنـان را از دسـت او بـگـيـرد و كـارهـاى نـفـس را از جـاده عـقـل و شرع خارج كند. ولى اگر حبش شديد نباشد، به امور اهميت كم دهد، و سكونت نفس و طـماءنينه حاصله از ترك حب جاه و شرف و ساير شعبات آن نگذارد نفس برخلاف رويه و عـدالت قـدمـى گـذارد. و انـسـان بـى تـكـلف و زحـمـت در مـقـابـل نـامـلايمات بردبارى كند و عنان صبرش گسيخته نشود و بى موقع و بى اندازه غـضـب نـكـنـد. و اگـر حب دنيا از دلش بيخ كن شود و قلع اين ماده فاسده بكلى شود، تمام مفاسد نيز از قلب هجرت كند و تمام محاسن اخلاقى در مملكت روح وارد گردد.
و سـبـب ديـگـر از مـهيجات غضب آن است كه انسان غضب و مفاسد حاصله از آن را، كه از اعظم قـبـايـح و نـقـايـص و رذايـل اسـت ، بـه واسـطـه جـهـل و نـادانـى كـمـال گـمـان كـنـد و از مـحـاسـن شـمـرد. چـنـانـچـه بـعـضـى از جـهـال آنـها را جوانمردى و شجاعت و شهامت و بزرگى دانند و از خود تعريفها و توصيفها كـنـنـد كـه مـا چنين و چنان كرديم ، و شجاعت را،كه از اعظم صفات مؤ منين و از صفات حسنه است ، اشتباه به اين رذيله مهلكه كردند.
اكـنـون بايد دانست كه شجاعت غير از آن است و موجبات و مبادى آثار و خواص آن غير از اين رذيـله اسـت . مـبـداء شـجـاعـت قـوت نـفـس و طـمـاءنـيـنـه آن و اعتدال و ايمان و قلت مبالات به زخارف دنيا و پست و بلند آن است . اما غضب از ضعف نفس و تـزلزل آن و سـستى ايمان و عدم اعتدال مزاج روح و محبت دنيا و اهميت دادن به آن و خوف از دسـت رفـتـن لذايـذ نـفـسـانيه است . و لهذا اين رذيله در زنها بيشتر از مردها، و در مريضها بيشتر از صحيحها، و در بچه ها بيشتر از بزرگها، و در پيرها از جوانها بيشتر است . و شـجـاعـت عـكـس آن اسـت . و كـسـانى كه داراى رذايل اخلاقى هستند زودتر غضبناك شوند از كـسـانـى كـه فـضـايـل مـآبـنـد، چنانچه مى بينيم بخيل زودتر و شديدتر غضب كند اگر معترض مال و منالش شوند از غير او.
ايـنـهـا راجع به مبادى و موجبات شجاعت و غضب . و اما در آثار نيز مختلفند. شخص غضبناك در حـال شـدت و فـوران غـضـب مـثـل ديـوانـه هـا عـنـان عـقـلش گـسـيـخـتـه شـده مـثـل حـيـوانـات درنـده بـدون مـلاحـظـه عـواقـب امـور و بـدون رويـه و حـكـم عـقـل تـهـاجم كند و افعال و اطوار زشت و قبيح از او صادر شود، متملك زبان و دست و پا و سـايـر اعضاى خود نيست : چشم و لب و دهن را به طورى زشت و بدتركيب كند كه اگر در آن حـال آيـيـنـه بـه دسـت او دهـنـد از زشـتـى صـورت خـود خـجـل و شـرمـسار گردد. بعضى از صاحبان اين رذيله به حيوانات بى شعور، بلكه به جـمـادات ، غـضـب كـنـنـد، هوا و زمين و برف و باد و باران و ساير حوادث را سب كنند اگر خـلاف مطلوبات آنها جريان پيدا كند. گاهى بر قلم و كتاب و كاسه و كوزه و غضب كنند، آنـهـا را درهـم شـكـنـنـد يا پاره كنند. اما شخص شجاع در جميع اين امور به خلاف آن است . كارهايش از روى رويه و ميزان عقل و طماءنينه نفس (است ).
در موقع خود غضب مى كند و در موقع خود حلم و بردبارى كند، و هر چيز او را حركت ندهد و بـه غـضـب نـيـاورد. و در مـوقـع غـضـب بـه انـدازه غـضـب كـنـد و بـا تـمـيـز و عـقـل انـتـقام كشد. مى فهمد از كه انتقام كشد و به چه اندازه و به چه كيفيت انتقام كند، و از كـه عـفـو و اغـمـاض نـمـايـد. در وقـت غـضب عنان عقلش در دستش است و به حرفهاى زشت و اعـمـال نـاهـنـجـار مـبـادرت نـكـنـد. و كـارهـايـش هـمـه از روى مـيـزان عقل و شرع و عدل و انصاف است ، به طورى اقدام كند كه در آخر كار پشيمان نشود.
پـس ، انـسـان آگـاه نـبـايـد بـى اين خلق ، كه يكى از اوصاف انبيا و اوليا و مؤ منين و از فـضـايـل كـمـالات نـفـسـانـيـه اسـت ، و ديـگـرى ، كه از صفات شيطان و وسوسه خناس و رذايـل نـفـسـانـيـه و نـقـايـص قـلبـيـه اسـت ، فـرق نـگـذارد و در اشتباه بيفتد. ولى حجاب جـهـل و نـادانى و حجاب حب دنيا و نفس چشم و گوش انسان را مى بندد و انسان را بيچاره و هلاك مى كند.
و اسباب ديگرى براى غضب ذكر كرده اند مثل عجب و افتخار و كبر و مراء و لجاج و مزاح و غـيـر آن كـه تـفـصـيـل هـر يـك مـوجـب طـول مـقـام و مـقـال و مـلالت حـال گـردد. و شـايد بيشتر يا تمام آنها به اين دو مبداء و مطلب كه ذكر كرديم برگشت كند، يا به واسطه و يا بلاواسطه . والحمدلله .
الحديث الثامن
حديث هشتم
بـسـنـدى المتصل الى محمد بن يعقوب عن على بن ابراهيم ، عن اءبيه ، عن النوفلى ، عن السـكـونـى ، عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : قـال رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله : مـن كـان فـى قـلبـه حـبـة مـن خردل من عصبية ، بعثه الله يوم القيامة مع اءعراب الجاهلية .(252)
ترجمه :
سـكـونـى از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، نـقـل كـند كه فرمود: فرمود رسول خدا، صلى الله عليه و آله ،: كسى كه بوده باشد در دل او دانه خردلى از عصبيت ، برانگيزاند خدا او را روز قيامت با عربها جاهليت .
شـرح خـردل را در فـرس قديم اسپندان گويند، و در فارسى اين زمان خـردل گـويـنـد. و آن دوايـى اسـت مـعـروف كـه خـواص بـسيار دارد، و از آن مشمع سازند.(253)
و عـصـبـى كـسـى است كه حمايت كند خويشاوندان خود را در ظلم . و عصبة اقـربـاء از جـانـب پـدر است ، زيرا كه آنها احاطه كنند به او و او شديد شود به واسطه آنـها. و عصبيت و تعصب حمايت كردن و مدافعه نمودن است . اينها كه ذكر شد كلمات اهل لغت بود.
فـقـير گويد: عصبيت يكى از اخلاق باطنه نفسانيه است كه آثار آن مدافعه كردن و حمايت نـمـودن از خـويـشاوندان و مطلق متعلقان است ، چه تعلق دينى و مذهبى و مسلكى باشد، يا تـعـلق وطـنـى و آب و خاكى يا غير آن ، مثل تعلق شغلى و استاد و شاگردى و جز اينها. و ايـن از اخـلاق فـاسـده و مـلكات رذيله اى است كه منشاء بسيارى از مفاسد اخلاقى و اعمالى گـردد. و خـود آن فـى نـفـسـه مـذموم است گرچه براى حق باشد، يا در امر دينى باشد و مـنـظور اظهار حق نباشد، بلكه منظور غلبه خود يا هم مسلك خود يا بستگان خود باشد. اما اظـهـار حق و ترويج حقيقت و اثبات مطالب حقه و حمايت براى آن يا عصبيت نيست ، يا عصبيت مذمومه نيست . ميزان در امتياز اغراض و مقاصد و قدم نفس و شيطان و حق و رحمان است . و به عـبـارت ديـگـر، انـسـان در عـصـبـيتهايى كه مى كشد و حمايتهايى كه مى كند از بستگان و مـتـعـلقـان خـود، يـا نـظـرش مـحـض اظـهـار حـق و امـاتـه بـاطـل اسـت ، ايـن عـصـبـيـت مـمـدوحـه و حـمـايـت از جـانـب حق و حقيقت است و از بهترين صفات كـمـال انـسـانـى و خـلق انـبيا و اوليا است ، و علامت آن آن است كه حق با هر طرف هست از آن طـرف حـمـايت كند گرچه از متعلقان او نباشد، بلكه از دشمنان او باشد. چنين شخصى از حـمايت كنندگان حماى حقيقت و در زمره طرفداران فضيلت و حاميان مدينه فاضله به شمار آيد و عضو صالح جامعه و مصلح مفاسد جمعيت است . و اگر نفسيت و قوميت او را تحريك كرد كـه اگـر بـاطـلى هـم از خـويـشـاوندان و منسوبان خود ببيند با آنها همراهى كند و از آنها حـمـايت كند، چنين شخصى داراى ملكه خبيثه عصبيت جاهليت است ، و از اعضاى فاسده جامعه و مـفـسـد اخـلاط صـالحـه اسـت ، و در زمـره اعـراب جـاهـليت به شمار رود ـ و آنها يك دسته از عـربـهـاى بـيـابان نشين بودند قبل از اسلام در زمان غلبه ظلمت و جهالت و نادانى ، و در آنـهـا ايـن خـلق زشت و ملكه ناهنجار كمال قوت را داشته . بلكه در مطلق عرب ـ الا كسانى كـه بـه نـور هـدايـت مـهـتـدي هستند ـ اين خلق بيشتر است از ساير طوايف . چنانچه در حديث شريف از حضرت امير، عليه السلام ، منقول است كه خداوند تعالى عذاب كند شش طايفه را به شش چيز: عرب را به عصبيت ، و دهقانان را به كبر، و اميران را به ستم ، و فقيهان را به حسد، و تاجران را به خيانت ، و اهل رستاق را به نادانى .(254)
فصل ، در بيان مفاسد عصبيت است
از احاديث شريفه اهل بيت عصمت و طهارت استفاده شود كه خلق عصبيت از مهلكات و موبقات و مـوجـب سوء عاقبت و خروج از ايمان است ، و آن از ذمائم اخلاق شيطان است . كافى بسنده الصـحـيـح عـن اءبـى عبدالله ، عليه السلام ، قال : من تعصب اءو تعصب له فقد خلع ربق الايـمـان من عنقه .(255) يعنى كسى كه عصبيت كشد يا عصبيت كشيده شود، گشاده شـود ريـسمان ايمان از گردن او. يعنى از ايمان بيرون رود و سرخود گردد. و لابد متعصب له براى رضايت داشتن او به عمل متعصب با او در جزا شريك است ، چنانچه در حديث است كه كسى كه راضى باشد به كار قومى ، از آنها به شمار آيد،(256) و الا اگر راضى نباشد و منزجر باشد از خلق آنها مشمول حديث شريف نيست .
و عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، قـال : مـن تـعـصـب ، عـصـبـه الله بـعـصـابة من النـار.(257) يـعـنـى فـرمود حضرت صادق ، عليه السلام : كسى كه عصبيت كشد، ببندد خدا بر سر او سرپيچى از آتش .
و عـن عـلى بـن الحـسـيـن ، عـليـهـمـا السـلام ، قـال : لم يـدخـل الجـنـة حـمـيـة غـيـر حـمـيـة حـمـزة بـن عـبـدالمـطـلب ، و ذلك حـيـن اءسـلم غضبا للنبى .(258) يـعـنـى جـنـاب عـلى بـن الحـسـيـن ، عـليـهـمـا السـلام ، فـرمـود: داخل نشده است به بهشت حميتى مگر حميت حمزة بن عبدالمطلب ، و آن در وقتى بود كه اسلام آورد بـراى غـضـبـى كـه كـرد براى حمايت پيغمبر، صلى الله عليه و آله ، و قضيه اسلام حضرت حمزه به چند طور نقل شده است (259) كه از مقصد ما خارج است .
بـالجمله ، معلوم است كه ايمان ، كه عبارت است از نور الهى و از خلعتهاى غيبيه ذات مقدس حـق جـل و عـلاسـت بـر بـنـدگـان خـاص و مـخـلصـان درگـاه و مـخـصـوصـا مـحـفـل انـس ، مـنـافـات دارد بـا چـنـيـن خـلقـى كـه حـق و حـقـيـقـت را پايمال كند و راستى و درستى را زير پاى جهل و نادانى نهد. البته آيينه قلب اگر به زنـگـار خـودخـواهى و خويشاوند پرستى و عصبيت بيموقع جاهليت محجوب شود، در او جلوه نـور ايـمـان نـشود و خلوتگاه خاص ذوالجلال تعالى نشود. قلب كسى مورد تجليات نور ايمان و معرفت گردد و گردن كسى بسته حبل متين و عروه وثيق ايمان و گروگان حقايق و معارف است كه پايبند قواعد دينيه و ذمه او رهين قوانين عقليه باشد، و متحرك به تحريك عـقـل و شـرع گـردد و هـيـچـيـك از عـادات و اخـلاق و مـاءنـوسـات وجـود او را نـلرزانـد و مايل از راه مستقيم نكند. وقتى انسان دعوى اسلام و ايمان مى تواند نمايد كه تسليم حقايق و خـاضـع بـراى آنـها باشد و مقاصد خود را هر چه بزرگ است فانى در مقاصد ولينعمت خـود كـنـد و خـود و اراده خـود را فـداى اراده مولاى حقيقى كند. البته چنين شخصى از عصبيت جـاهـليـت عـارى و بـرى گـردد، و وجـهـه قـلبـش به سوى حقايق متوجه و پرده هاى ضخيم جـهـل و عـصـبيت چشم او را نگيرد، و در مقام اجراى حق و اظهار كلمه حقيقت پاى بر فرق تمام تـعـلقـات و ارتـبـاطـات نـهد و تمام خويشاونديها و عادات را در پيشگاه مقصد ولى النعم قـربـان كـنـد، و اگـر عـصـبـيـت اسلاميت با عصبيت جاهليت تعارض كند، عصبيت اسلاميت و حق خواهى را مقدم دارد.
انـسان عارف به حقايق مى داند كه تمام عصبه ها و ارتباطات و تعلقات يك امور عرضيه زايـله اى اسـت ، مـگـر ارتـبـاط بـيـن خـالق و مـخـلوق و عـصـبـه حقيقيه كه آن امر ذاتى غير قـابل زوال است كه از تمام ارتباطها محكمتر و از جميع حسب و نسبها بالاتر است . در حديث وارد اسـت كـه رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، فـرمـود: كـل حسب و نسب منقطع يوم القيامه الا حسبى و نسبى .(260) يعنى تمام حسبها و نـسبها پاره گردد و به آخر رسد روز قيامت مگر حسب و نسب من . معلوم است حسب و نسب آن حـضـرت روحـانـى و بـاقـى اسـت و از تـمـام عـصبيت هاى جاهليت دور است . آن حسب و نسب روحانى در آن عالم ظهورش بيشتر و كمالش هويداتر است . اين ارتباطهاى جسمانى ملكى ، كـه از روى عـادات بـشـريـه اسـت ، به اندك چيزى منقطع شود، و هيچيك از آنها در عوالم ديـگـر ارزشـى نـدارد، مـگـر ارتـباط در تحت نظام ملكوتى الهى باشد و در سايه ميزان قواعد شرعيه و عقليه باشد كه ديگر آن انفصام و انقطاع ندارد.
فصل ، در بيان صورت ملكوتيه عصبيت
در شـرح بـعـضى از احاديث سالقه گذشت كه ميزان در صورتهاى ملكوتى و برزخى و قـيامتى ملكات و قوت آن است ، و آن عالم محل بروز سلطان نفس (است )، و ملك بدن تعصى از آن نـكند. ممكن است در آن عالم انسان به صورت حيوانات يا به صورت شيطان محشور شـود. و در ايـن حـديـث شريف كه ما به شرح آن پرداختيم كه مى فرمايد: كسى كه در دلش حـبـه خـردلى عـصبيت باشد، برانگيزاند خداوند او را با اعراب جاهليت . تواند اشاره به آن معنى كه ذكر شد باشد.
انسان داراى اين رذيله وقتى از اين عالم منتقل شد، شايد خود را يكى از اعراب جاهليت ببيند كه نه ايمان به خداى تعالى دارد، نه به رسالت و نبوت معتقد است ، و به هر صورت كه صورت آن طايفه است خود را محشور ببيند، و خود نيز نفهمد كه در دنيا اظهار عقيده حقه مى كرده و در سلك امت رسول خاتم ، صلى الله عليه و آله ، منسلك بوده . چنانچه در حديث وارد اسـت كه اهل جهنم اسم رسول الله ، صلى الله عليه و آله ، را فراموش كنند و خود را نـتـوانـنـد مـعـرفـى كـنـنـد، مـگـر بـعـد از آنـكـه اراده حـق تـعـالى بـه خـلاص آنـها تعلق گـيـرد.(261) و چـون ايـن خـلق بـه حـسـب بعضى احاديث از خواص شيطان است ، شايد اعـراب جاهليت و انسان داراى عصبيت جاهليت به صورت شيطان محشور گردد. كافى فى الصحيح عن اءبى عبدالله ، عليه السلام ، قال ان الملائكة كانوا يحسبون اءن ابليس منهم ، و كـان فـى عـلم الله اءنـه ليـس مـنـهـم ، فـاسـتـخـرج مـا فى نفسه بالحمية و العصب ، فقال : خلقتنى من نار و خلقته من طين .(262) يعنى همانا ملائكه گمان مى كردند كـه شـيطان از آنهاست ، و در علم خدا چنين بود كه او از آنها نيست . پس خارج كرد آنچه در نـفـسـش بـود بـه حـمـيـت و عـصبيت ، پس گفت : مرا خلق كردى از آتش و آدم را خلق كردى از گل .
پـس اى عـزيـز، بـدان كـكـه ايـن خـلق خـبـيـث از شـيـطـان اسـت ، و اغلوطه آن ملعون و قياس بـاطـل غـلطـش به واسطه اين حجاب غليظ بود. اين حجاب كليه حقايق را از نظر مى برد، بلكه تمام رذايل را محاسن جلوه مى دهد و تمام محاسن غير را رذيله نمايش دهد، و معلوم است كـار انـسـانـى كه جميع اشيا را بر غير واقعيت خود ببيند به كجا منتهى شود. و علاوه بر آنـكـه خـود ايـن رذيـله مـوجـب هـلاك انـسـان اسـت ، مـنـشـاء بـسـيـارى از رذايل نفسانى و مفاسد اخلاقى و اعمالى شود كه ذكر آنها موجب ملالت است .
پـس ، انـسـان عـاقل كه اين مفاسد را از اين خلق فاسد فهميده و به شهادت صادق مصدوق رسـول اكـرم و اهـل بين معظمش ، صلوات الله عليهم اءجمعين ، اذعان كرد كه اين ملكه انسان را بـه هـلاكـت مـى كـشـاند و اهل آتش مى كند، بايد در صدد علاج نفس برآيد، و اگر خداى نخواسته در دل او از اين خلق به قدر خردلى هست ، خود را از آن پاك و پاكيزه كند كه در وقـت مـهـاجـرت از ايـن عـالم و انـتـقـال بـه عـالم آخـرت و رسـيـدن اجـل مـقـدر پـاك بـاشـد و بـا نـفـس صـافـى مـنـتـقـل شـود. و بـايـد بـدانـد انـسـان كـه مـجـال بـسـيـار كـم اسـت و وقـت تـنـگ اسـت ، زيـرا كـه انـسـان نـمـى دانـد چـه وقـت روز ارتحال اوست .
اى نـفـس خـبـيـث نـويـسـنـده ، شـايـد در هـمـيـن حـال كـه مـشـغـول نـوشـتـنـى ، اجـل مـقـدر بـرسـد و تـو را بـا ايـن هـمـه رذايـل اخـلاقـى منتقل كند به عالمى كه بازگشت ندارد.
اى عـزيـز، اى مـطـالعـه كـنـنـده ايـن اوراق ، عـبـرت كـن از حـال ايـن نـويـسـنـده كـه اكـنـون در زيـر خـاك و در عـالم ديـگـر گـرفـتـار اعمال زشت و اخلاق ناهنجار خويش است ، و تا فرصت داشت به بطالت و هوى و هوس عمر عـزيـز را گـذرانـد و آن سـرمـايـه الهـى را ضـايـع و بـاطـل كـرد، تـو مـلتـفـت خـود بـاش كـه نـيـز روزى مـثـل مـايـى و خـودت نـمـى دانـى آن چـه روز اسـت ، شـايـد الان كـه مشغول قرائتى باشد. اگر تعللى كنى ، فرصت از دست مى رود. اى برادر من ، اين امور را تـعـويـق نـيـنـداز كـه تـعـويـق انـداخـتـنى نيست . چه قدر آدمهاى صحيح و سالم با موت ناگهانى از اين دنيا رفتند و ندانيم عاقبت آنها چيست ؟ پس فرصت را از دست مده و يك دم را غـنـيـمـت شـمـار كـه كـار خـيـلى اهميت دارد و سفر خيلى خطرناك است . دستت از اين عالم ، كه مـزرعـه آخـرت اسـت ، اگـر كـوتـاه شـد، ديـگـر كـار گذشته است و اصلاح مفاسد نفس را نـتـوانـى كـرد، جـز حـسـرت و حـيـرت و عـذاب و مذلت نتيجه نبرى . اولياى خدا آنى راحت نـبـودنـد و از فـكـر اين سفر پر خوف و خطر بيرون نمى رفتند. حالات على بن الحسين ، عـليـهـمـا السـلام ، امـام معصوم ، حيرت انگيز است . ناله هاى اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، ولى مطلق ، بهت آور است . چه شده است كه ما اين طور غافليم ؟ كى به ما اطمينان داده جز شـيـطـان كـه كارهاى ما را از امروز به فردا مى اندازد. مى خواهد اصحاب و انصار خود را زيـاد كـنـد و مـا را با خلق خود و در زمره خود و اتباع خود محشور كند. هميشه آن ملعون امور آخـرت را در نـظـر مـا سـهـل و آسـان جـلوه دهـد و ما را با وعده رحمت خدا و شفاعت شـافعين از ياد خدا و اطاعت او غافل كند. ولى افسوس كه اين اشتهاى كاذب است و از دامهاى مكر و حيله آن ملعون است .
رحـمـت خـدا الان بـه تـو احـاطـه كـرده : رحـمـت صـحـت و سـلامـت و حـيـات و امـنـيـت و هـدايت و عقل و فرصت و راهنمايى اصلاح نفس . در هزاران رحمت گوناگون حق تعالى غوطه ورى و اسـتـفـاده از آنـها نمى كنى و اطاعت شيطان مى كنى . اگر از اين رحمتها در اين عالم استفاده نـكـنـى ، بـدان كـه در آن عـالم نـيز بى بهره هستى از رحمتهاى بى تناهى حق و از شفاعت شـفـيـعـان نـيـز مـحروم مانى . جلوه شفاعت شافعان در اين عالم هدايت آنهاست ، و در آن عالم باطن هدايت شفاعت است . تو از هدايت اگر بى بهره شدى ، از شفاعت بى بهره اى ، و به هـر قـدر هـدايـت شـدى ، شـفـاعـت شـوى . شـفـاعـت رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، مـثـل رحـمـت حق مطلق است ، محل قابل بايد از او استفاده كند. اگر خداى نخواسته شيطان با ايـن وسـايـل ايـمان را از چنگ تو ربود، ديگر قابليت رحمت و شفاعت نخواهى داشت . بلى ، رحـمـت حق سرشار است در دو دنيا، تو اگر طالب رحمتى ، چرا از اين رحمتهاى پياپى كه در اين عالم مرحمت فرموده و بذر رحمتهاى عوالم ديگر است برخوردار نمى شوى . اين همه انـبـيا و اوليا خدا تو را دعوت كردند به خوان نعمت و مهمانخانه الهى ، نپذيرفتى و با يك وسوسه خناس و القاء شيطانى همه را كنار گذاشتى .
مـحـكـمـات كـتـاب خـدا و مـتـواتـرات احـاديـث انـبـيـا و اوليـا و ضـروريـات عقول عقلا و براهين قطعيه حكما را فداى خطرات شيطانى و هواهاى نفسانى كردى . اى واى به حال من و تو از اين غفلت و كورى و كرى و جهالت !
فصل ، در عصبيت هاى اهل علم است
يـكى از عصبيتهاى جاهليت ايستادگى در مطالب علميه است و حمايت كردن از حرفى است كه از خـودش يـا مـعـلمـش يـا شـيـخـش صـادر شـده ، نـه بـراى اظـهـار حـق و ابـطـال بـاطـل . مـعـلوم اسـت ايـن عـصبيت از جهاتى زشت تر و از حيثياتى نارواتر است از سـايـر عـصـبـيـتـها: يكى از جهت متعصب . زيرا كه اهل علم ، كه بايد مربى بنى نوع بشر باشد و شاخه شجره نبوت و ولايت است و به وخامت امور مطلع و عواقب اخلاق فاسده را مى دانـد، اگـر خـداى نـخـواسـتـه خـود عـصـبـيـت جـاهليت داشته باشد و متصف به صفات رذيله شيطانيه باشد، حجت بر او تمامتر و مورد مؤ اخذه بيشتر واقع گردد.
كـسـى كـه خـود را مـعـرفـى كـنـد بـه ايـنـكـه چـراغ هـدايـت مـردم و شـمـع مـحـفـل انـس و راهـنـمـاى سـعـادت و مـعـرف طـرق آخـرت اسـت ، اگـر خـداى نـخـواسـتـه عـامـل بـه قـول خـود نـبـاشـد و بـاطـنـش بـا ظـاهـر مـخـالف بـاشـد، در زمـره اهـل ريـا و نـفـاق بـه حـسـاب آيـد و از عـلمـاى سـوء و عـالم بـلا عـمـل اسـت كـه جـزاى آن بـزرگـتـر و عـذاب آن اليـمـتـر اسـت ، و مـثـل آنـهـا را در قـرآن كـريـم ذكـر فـرمـوده : بـئس مـثـل القـوم الذيـن كـذبوا بايات الله و الله لا يهدى القوم الظالمين .(263) پس ، بـر اهـل عـلم خيلى لازم است كه اين مقامات را حفظ كنند و خود را كاملا از اين مفاسد پاك كنند تـا هـم اصـلاح آنـهـا شود و هم اصلاح جامعه را كرده وعظ آنها مؤ ثر گردد و پند آنها در قـلوب مـوقـعـيـت پـيـدا كـنـد. فـسـاد عـالم مـوجـب فساد امت شود، و معلوم است فسادى كه ماده فـسـادهـاى ديـگـر شـود و خـطيئه اى كه خطيآت ديگر زايد، بالاتر و بزرگتر است پيش ولى النعم از فساد جزئى غير متعددى .
و يـكـى ديـگـر (از) جـهـات قـبـاحـت و وقـاحـت ايـن خـلق در اهل علم از ناحيه خود علم است . زيرا كه اين عصبيت خيانت به علم و حق ناشناسى از آن است ، و كـسـى كـه حـامـل بـار ايـن امـانـت گـرديد و مخلع به اين خلعت شد، بايد حفظ حرمت آن را بـنـمـايد و آن را صحيح و سالم به صاحبش تحويل دهد، و اگر تعصب جاهليت كند، البته خيانت به آن كرده و ظلم و تعدى نموده ، و اين خود خطيئه عظيمه اى است .
و يـكـى ديـگـر از جـهـات قـبـاحـت آن از نـاحـيه طرف است . زيرا كه طرف آن در مباحث علمى اهـل عـلم اسـت ، و او از ودايـع الهـيـه و حـفـظ حـرمتش لازم و هتك آن از حرمات الهيه و موبقات عـظـيـمـه اسـت . و عـصـبـيـتـهـاى بـى مـوقـع گـاه بـاعـث شـود كـه انسان مبتلا به هتك حرمت اهل علم شود. پناه مى برم به خداى تعالى از اين خطيئه بزرگ .
و يـكـى ديگر از ناحيه متعصب له است ، كه استاد و شيخ انسان است ، كه البته موجب عقوق شود. زيرا كه مشايخ عظام و اساطين كرام ، نضرالله وجوههم ،(264) طرفدارى حق را مـايـل و از بـاطـل گـريزان ، و سخط كنند بر كسى كه براى عصبيت جاهليت حق كشى كند و تـرويـج بـاطـل كـنـد. و البـتـه عقوق روحانى بالاتر است از عقوق جسمانى ، و حق ولادت روحانيه بالاتر است از حق ولادت جسمانيه .
پـس بـر اهـل علم ، زادهم الله شرفا و عظمة ، لازم و حتم است كه خود را از مفاسد اخلاقى و اعمالى مبرا نمايند، و به حليه اعمال حسنه و اخلاق كريمه مزين نمايند، و خود را از منصب شـريـفـى كـه حـق تـعالى به آنها مرحمت فرموده منخلع ننمايند، كه خسران آن را جز خداى تعالى كسى نداند. والسلام .
الحديث التاسع
حديث نهم
بـالسـنـد المـتـصـل الى ثـقه الاسلام محمد بن يعقوب الكلينى ، عن محمد بن يحيى ، عن اءحـمـد بن محمد بن عيسى ، عن محمد بن سنان ، عن عون القلانسى ، عن ابن اءبى يعفور، عن اءبى عبدالله ، عليه السلام ، قال : من لقى المسلمين بوجهين و لسانين ، جاء القيامة و له لسانان من نار.(265)
ترجمه :
حـضرت صادق ، سلام الله عليه ، فرمود: كسى كه ديدار كند مسلمانان را به دو رو و دو زبان ، بيايد روز قيامت و حال اينكه از براى اوست دو زبان آتشى .
شـرح مـعـنـى دورويـى بـيـن مـسـلمـانـان آن اسـت كـه انـسـان ظـاهـر حال و صورت ظاهرش را به آنها طورى نمايش ‍ دهد كه باطن قلب و سريره اش به خلاف اوسـت . مـثـلا در ظـاهـر نـمـايـش دهـد كـه من از اهل مودت و محبت شما هستم و با شما صميميت و خـلوص دارم ، و در بـاطـن به خلاف آن باشد، و در نزد آنها معامله دوستى و محبت كند، و در غياب آنها غير آن باشد.
و مـعنى دو زبانى آن است كه با هر كس ملاقات كند از او تعريف كند و مدح نمايد يا اظهار دوستى و چاپلوسى كند، و در غياب او به تكذيب او و غيبتش قيام كند.
بـنـابـرايـن تـفـسـير، صفت اول نفاق عملى است ، و صفت دوم نفاق قولى است . و شايد كه حـديـث شـريف اشاره باشد به صفت زشت نفاق ، و چون اين دو صفت از اظهر صفات و اخص خـواص مـنـافـقـان اسـت ، بـه ذكـر آنـهـا بـالخـصـوص ‍ پـرداخـتـه . و نـفـاق يـكـى از رذايـل نـفـسانيه و ملكات خبيثه است كه اينها آثار آن است ، و از براى آن درجات و مراتبى است . و ما انشاءالله در ضمن چند فصل به ذكر مراتب و مفاسد آن و علاج آن به قدر مقدور مى پردازيم .
فصل ، در بيان مراتب نفاق است
بدان كه از براى نفاق و دورويى ، مثل ساير اوصاف و ملكات خبيثه يا شريفه ، درجات و مراتبى است در جانب شدت و ضعف . هر يك از اوصاف رذيله را كه انسان در صدد علاج آن بـرنـيـايـد و پـيـروى از آن نـمـايـد، رو بـه اشـتـداد گـذارد. و مـراتـب شـدت رذايـل چـون شـدت فـضـايـل غـيـر مـتـنـاهـى اسـت . انـسـان اگـر نـفـس امـاره را بـه حـال خـود واگذار كند، به واسطه تمايل ذاتى آن به فساد و ناملايمات عاجله نفسانيه و مـسـاعـدت شـيـطـان و وسـواس خـنـاس مـيـل بـه فـسـاد كـنـد، و رذايـل آن در هـر روز رو به اشتداد و زيادت گذارد تا آنجا رسد كه آن رذيله اى كه از آن پيروى كرده صورت جوهريه نفس و فصل اخير آن گردد و تمام مملكت ظاهر و باطن در حكم آن در آيد.
پـس ، اگر آن رذيله رذيله شيطانيه باشد، همچون نفاق و دورويى كه از خواص آن ملعون اسـت ـ چـنـانـچـه قرآن شريف از آن خبر داده بقوله : و قاسمعما انى لكما لمن الناصحين .(266) قـسـم خـورد از بـراى حضرت آدم و حوا، سلام الله عليهما، كه من از پند دهندگان شما هستم . با آنكه به خلاف آن بود ـ مملكت تسليم شيطان شود، و صورت اخيره نفس و باطن ذات و جوهر آن صورت شيطان گردد، و صورت ظاهر آن نيز در آن دنيا مـمـكـن اسـت صـورت شـيـطـان بـاشـد، گـرچـه در ايـن جـا بـه صـورت و شكل انسانى است .
پـس ، اگـر انـسـان از ايـن صفت جلوگيرى نكند و نفس را سرخود كند، به اندك زمان چنان مـهـار گـسيخته شود كه تمام همت و همش را مصروف اين رذيله كند، و با هر كس ملاقات كند بـا دورويـى و دو زبـانى ملاقات كند، و خلط و آميزش با كسى نكند جز آنكه آلوده باشد بـه كـدورت دورنـگـى و نـفاق ، و جز منافع شخصى و خودخواهى و خودپرستى چيزى در نظرش نباشد، و صداقت و صميميت و همت و مردانگى را بكلى زير پا نهد و در تمام كارها و حـركـات و سـكـنـات دو رنـگـى را بـه كـار برد، و از هيچ گونه فساد و قباحت و وقاحت پرهيز نكند. چنين شخصى از زمره بشريت و انسانيت دور و با شياطين محشور است .

next page

fehrest page

back page