next page

fehrest page

back page

كـافـى بـاسـنـاده عـن جـابـر عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قـال : سـاءلتـه عـن عـلم العالم . فقال لى : يا جابر، ان فى الاءنبياء و الاءوصياء خمسة ارواح : روح القـدس ، و روح الايـمـان ، و روح الحـيـوة ، و روح القـوه و روح الشـهـوة . فـبـروح القـدس ، يـا جـابـر، عـرفـوا مـا تـحـت العـرش الى مـا تـحـت الثـرى . ثـم قال : يا جابر، ان هذه الاءربعة اءرواح يصيبها الحدثان ، الا روح القدس ، فانها لا تلهو و لا تلعب .(1079)
و بـاسـنـاده عـن اءبـى بـصـيـر، قـال : سـاءلت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، عـن قول الله تبارك تعالى : و كذلك اءوحينا اليك روحا من اءمرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الاءيـمـان .(1080) قـال : خـلق مـن خـلق الله تـبـارك و تـعـالى ، اءعـظـم مـن جـبـرئيـل و ميكائيل ، كان مع رسول الله ، صلى الله عليه و آله ، يخبره و يسدده . و هو مع الاءئمة من بعده صلوات الله عليهم .(1081)
از حديث اول معلوم شد كه براى انبيا و اوصيا، عليهم السلام ، مقام شامخى است از روحانيت كـه آن را روح القـدس گـويـنـد. و به آن مقام احاطه علمى قيومى دارند به جميع ذرات كـائنات . و در آن روح غفلت و نوم و سهو و نسيان و ساير حوادث امكانيه و تجددات و نـقـايـص مـلكـيـه نيست ، بلكه از عالم غيب مجرد و جبروت اعظم است . چنانچه از حديث دوم مـعـلوم شـود كـه آن روح مـجـرد كـامـل ، از جـبـرئيـل و ميكائيل ، كه اعظم قاطنين مقام قرب جبروت هستند، اعظم است .
آرى ، اوليـايـى كـه حـق تـعـالى بـا دو دسـت قـدرت جـمـال و جـلال خـود تـخـمـيـر طينت آنها را كرده و در تجلى ذاتى اولى ، به جميع اسماء و صفات و مقام احديت جمع در مرآت كامل آنها ظهور نموده ، و تعليم حقايق اسماء و صفات در خـلوتـگـاه غـيـب هـويـت فـرمـوده ، دسـت آمـال اهـل مـعـرفـت از دامـن كـبـريـاى جـلال و جـمـال آنـهـا كـوتـاه و پـاى مـعـرفـت اصـحـاب قـلوب از نـيـل وصول به اوج كمال آنها در گل است . و در حديث نبوى صلى الله عليه و آله ، است : على ممسوس فى ذات الله تعالى .(1082) و نويسنده شمه اى از سريان مقام نبوت و ولايـت را چـون خـفـاش كـه از آفـتاب عالمتاب بخواهد وصف كند در سابق ايام در رساله اى على حده موسوم به مصباح الهداية (1083) به رشته تحرير در آورده .
فصل
در ايـن فـقـره از حـديـث شـريـف كـه مـى فـرمـايـد: كـيـف يـوصـف ، عـبـد احـتـجـب الله عزوجل بسبع احتمالاتى داده اند كه بعضى از آن را ذكر مى كنيم .
اول ، آن اسـت كـه مـحدث عارف كامل ، مرحوم فيض رحمه الله ، فرمودند. و آن چنين است كه در حـديـث وارد اسـت كـه از بـراى خـداونـد تعالى هفتاد هزار حجاب است از نور و ظلمت ، كه اگـر كـشـف (كـند) آنها را محترق كند انوار جمال او آنچه را كه منتهى شود به آن بصر او. پـس بـنـابراين ، محتمل است كه معنى احتجب الله بسبع آن باشد كه تمام حجب مرتفع شده حـتـى آنـكـه از هـفـتـاد هـزار حـجـاب هـفـت حـجـاب بـاقـى مـانـده .(1084) بـنـابـرايـن احـتـمـال ، تـقـديـر چـنـيـن شـود كـه احـتـجـب الله عـنـه بـسـبـع . و لفـظ جـلاله فاعل شود.
و ايـن احـتـمال گرچه از ساير احتمالات مناسبتر شايد باشد، ولى خالى از مناقشه نيست . اما به حسب لفظ، زيرا كه در مقام توصيف و تعريف مناسب آن است كه از اين مقصود تعبير كنند كه ما احتجب عن الله (الا) بسبع . يا: ما احتجب الله عنه (الا) بسبع و به عبارت ديـگـر بـنابراين ، كمال پيغمبر و عدم جواز توصيف او، به نداشتن آن حجب ديگر است نه داشتن هفت حجاب ، پس مناسب بود كه آن را ذكر فرمايند. و اما به حسب معنا، زيرا كه ظاهر آن اسـت كه اين حجب كه از براى حق تعالى است از نور و ظلمت حجب خلقى باشد نه اسماء و صـفـاتـى ، بـنـابـرايـن ، لازم (اسـت ) كـه اقـرب از نـور پـاك رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، خلقى باشد، با آنكه ثابت شده است كه آن ذات حجاب اقرب و مخلوق اول است ، بلكه حجب اسمائى و صفاتى نيز براى آن سرور نيست ، چـنـانـچه در مقام خود مقرر است . و اما مقامات و لطايف سبعه خود آن سرور نيز حجاب خود او نيست .
وجه دوم آن است كه محدث خبير، مرحوم مجلسى ، اعلى الله فى القدس مقامه ، وجيه دانسته انـد، و از بـعـضـى ديـگـر هـم نـقـل فـرمـوده انـد. و آن آن اسـت كـه ايـن جـمـله بـر سـبـيـل مـقـدمـه ذكـر شـده ، و مـقـصـود آن اسـت كـه آن حـضرت را به جمله هاى بعد توصيف كـنـد.(1085) يـعـنـى : "چه طور مى توان بنده اى را توصيف كرد كه خداوند (كه ) از بـنـدگـان بـه هـفـت حـجـاب پـنـهـان اسـت ، طـاعـت او را در زمـيـن مـثـل طـاعـت (خود) در آسمان قرار داده ، مثل پادشاهى كه خود در پس هفت حجاب است از رعيت و مـمـكـن نـيـسـت بـراى آنها وصول به او، ولى وزيرى را واسطه قرار دهد و مبعوث كند به سـوى آنـهـا، و بـه آنـهـا بـنـويـسـد كـه امر او امر من است ." و مراد از سبع حجاب سـمـاوات سـبـع اسـت كـه وحـى حـق از مـاوراى آنـهـا بـه تـوسـط پـيـغـمـبر به ما رسد. و احـتـمـال ديـگـرى نـيـز قـريـب بـه اين داده اند، الا اينكه هفت حجاب را حجب نوريه اسمائيه گـرفـتـه انـد.(1086) و ايـن احتمال گرچه مناقشه معنويه سابقه را ندارد، ولى به حسب لفظ و مقام توصيف نيز بعيد است ، بلكه بعيدتر از سابق است .
و احـتـمـال ديگر در اين مقام هست كه به حسب معنا خيلى صحيح و دلچسب است ، و به حسب مقام نيز مناسب است ، الا آنكه صحت آن احتمال مبتنى است بر يكى از دو امر: يا آنكه احتجب متعدى و بـه مـعنى حجب استعمال شده باشد. و يا آنكه متعدى به باء نمودن آن جـايـز بـاشـد. و در هـر صـورت ، مـفـعـول مـقـدر بـاشـد. و آن احـتـمـال دو امـر، آن اسـت كه چگونه مى توان بنده اى را توصيف كرد كه حق تعالى محتجب نموده او را به هفت حجاب ، و براى جمال او روحانيت او، كه هم افق با مشيت است ، هفت حجاب از مـرتبه طبيعت تا مرتبه مشيت مطلقه قرار داده . يا از مرتبه ملك طبيعت خود آن سرور، تا مـقـام غـيـبـت هـويـت آن حـضـرت قـرار داده . ولى در لغـت و اسـتـعمالات شاهدى براى تعديه احتجب نيافتيم ، گرچه بعض علماى ادب مى گفتند كه تعديه آن با باء مانع ندارد. و العلم عندالله ، و لعل الله يحدث بعد ذلك اءمرا(1087)
فـــصـــل ، در بـــيـــان مـــعـــنـــى تـــفـــويـــض امـر بـه رسول خدا، صلى الله عليه و آله و سلم ،چنانچه در اين حديث شريف است و احاديث كثيره ديگر نيز دلالت بر آن دارد
بدان كه از براى تفويض يك معنايى است كه در مبحث جبر و تفويض مذكور است . و آن عبارت از آن است كه حق تعالى در امرى از امور، از غايت القصواى خلقت عوالم غيبيه و مجرده تا منتهى النهايات عالم خلق و تكوين ، خود را، نعوذ بالله ، از تصرف قيومى در آن مـنـعـزل فـرمـايـد، و امـر آن را بـه مـوجـودى ، چـه كامل و تام و روحانى و صاحب اختيار و اراده ، يا موجودى طبيعى و مسلوب الشعور و الارادة ، واگـذار كـنـد كـه آن مـوجـود در آن امـر تـصـرف تـام مـستقل داشته باشد. و تفويض به اين معنا نه در امر تكوين و نه در امر تشريع و در سـيـاست عباد و تاءديب آنها به احدى ممكن نيست بشود، و مستلزم نقص و امكان در واجب و نفى و امكان و احتياج در ممكن است .
و در مـقـابـل آن جبر است . كه آن عبارت است از سلب آثار خاصه از مراتب وجود، و نـفـى اسـبـاب و مـسـبـبـات يـكـسـره و القـاى وسـايـط يـكـبـاره . و ايـن نـيـز مـطـلقـا بـاطـل و مـخـالف بـا بـرهـان قـوى اسـت . و ايـن نـيـز اخـتـصـاص بـه افـعال مكلفين ندارد، چنانچه مشهور است ، بلكه نفى جبر و تفويض به اين معنا سنة الله جـاريـه است در تمام مراتب وجود و مشاهد غيب و شهود. و تحقيق اين خارج از وظيفه اين اوراق اسـت . و اخـبـارى كـه نـفـى جـبـر و تـفـويـض فـرمـودنـد بـه ايـن مـعـنـاى از تـفـويـض مـحـمـول اسـت . و ايـن اخـبـارى كـه اثـبـات تـفـويـض نـمـوده ـ چـه در تـشريع بعض احكام مـثل روايت شريفين كه در كافى سند به حضرت باقر عليه السلام ، رساند كه فرمود: رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، قرارداد ديه عين و نفس را، و حرام فرمود نبيذ و هر مسكرى را. شخصى از آن حضرت پرسيد: "بدون آنكه چيزى بيايد؟" (يعنى وحى برسد) فـرمـود: "آرى ، تـا مـعـلوم شـود كـسـى كـه اطـاعـت رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، كـنـد از كـسى كه معصيت او كند."(1088) و مثل اضافه نمودن بر نمازها چند ركعت ،(1089) و مستحب نمودن روزه شعبان و سه روز از هـر مـاه ،(1090) يـا مـطـلق امـور خـلايـق ، چـنـانـچـه در روايـات شـريـفه ديگر است مثل روايت كافى : باسناده عن زرارة قال سمعت اءبا جعفر، عليه السلام ، و اءبا عبدالله ، عـليـه السلام ، يقولان : ان الله عزوجل فوض ‍ الى نبيه اءمر خلقه لينظر كيف طاعتهم . ثـم تـلا هـذه الايـة : مـا اتـيـكـم الرسـول فـخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا.(1091) و روايـات ديـگـر بـه ايـن مـضـمـون يـا قـريـب بـه آن نـيـز وارد اسـت ـ بـر غـيـر ايـن مـعـنـا محمول است .
و عـلمـاى اعـلام وجوهى و محاملى ذكر فرمودند. يكى آن است كه جناب محدث خبير، مجلسى ، رحـمـه الله ، از ثـقـة الاسـلام ، كـليـنـى ، و اكـثـر مـحـدثـيـن نـقـل فـرمـودنـد، و خـود ايـشـان نـيـز آن را اخـتـيـار فـرمـودنـد، و حـاصـل آن ايـن اسـت كـه خـداى تـعـالى پـس از آنـكـه پـيـغـمـبـر را تـكـمـيـل فـرمـوده بـه طـورى كـه هيچ امرى را اختيار نفرمايد مگر آنكه موافق حق و صواب باشد و به خاطر مبارك آن سرور چيزى خطور نكند كه مخالف خواست خدا باشد، تفويض فـرمـوده بـه او تـعـيـيـن بـعـضـى امـور را، مـثـل زيـاد نمودن در ركعات فرايض ، و تعيين نـوافـل در روزه و نـماز، و غير ذلك . و اين تفويض ‍ براى اظهار شرف و كرامت آن سرور اسـت در بارگاه قدس الهى ، جل جلاله . و اصل تعيين آن حضرت و اختيار او به غير طريق وحـى و الهـام نـيـسـت ، و پـس از اخـتـيـار آن سـرور، تـاءكـيـد شـود آن امـر از طـريـق وحـى .(1092) و وجوه ديگرى قريب به اين وجه مرحوم مجلسى ، اءعلى الله مقامه ، شمرده ، از قـبـيـل آنـكـه تـفـويـض امر سياست و تعليم و تاءديب خلق به آن حضرت شده است ، يا تـفـويـض بـيـان احـكـام و اظـهـار آن ، يـا عـدم اظـهـار آن بـه حـسـب مـصـالح اوقـات ، مثل زمان تقيه ، به آن حضرت و ساير معصومين شده است .(1093) ولى در هيچيك از اين وجـوهـى كـه ايـن بـزرگـواران ذكـر كرده اند بيان كميت تفويض امر به آنها و نيز بيان فـرق بـيـن ايـن تـفويض با تفويض مستحيل نشده ، بلكه از كلمات آنها و خصوصا مرحوم مـجـلسـى ، رحـمـه الله ، مـعلوم مى شود كه اگر مطلق امر ايجاد و اماته و رزق و احيا به دسـت كـسـى غـيـر حـق تـعـالى بـاشـد، تـفـويـض اسـت ، و قـائل بـه آن كـافـر اسـت ، و هـيـچ عاقلى شك در كفر آن (نكند). و امر كرامات و معجزات را مـطـلقـا از قـبـيـل اسـتـجـابـت دعـوات دانـسـتـه انـد و حـق را فـاعـل آن امـور دانـنـد، ولى تـفـويـض تـعـليـم و تـربـيـت خـلق و مـنـع و اعـطـا در انـفـال و خمس و جعل بعض احكام را درست و صحيح شمارند. و اين مبحث از مـباحثى است كه كمتر تنقيح مورد آن شده ، فضلا از آنكه در تحت ميزان صحيح آمده باشد، و غـالبـا يـك گـوشه مطلب را گرفتند و بحث از آن نمودند. نويسنده نيز با اين قصور بـاع و نـقصان استعداد و اطلاع و كاغذ پاره و قلم شكسته نمى توانم وارد اين وادى حيرت انگيز شوم از روى مقدمات ، ولى از اشاره اجماليه به طور نتيجة البرهان ناچارم و اظهار حق را لاعلاج .
در اشاره اجماليه به معناى تفويض
بـايد دانست كه در تفويض مستحيل ، كه مغلوليت يدالله و تاءثير قدرت و اراده عبد باشد مستقلا، ما بين عظايم امور و صغاير آن به هيچ وجه فرقى نيست . چنانچه احيا و اماته و ايجاد و اعدام قلب عنصرى به عنصرى تفويض به موجودى نتواند بود، تحريك پـر كـاهـى نـيـز تـفـويـض نـتـوانـد بـود، ولو بـه مـلك مـقـربـى يـا نـبـى مـرسـلى ، از عقول مجرده و ساكنين جبروت اعلى گرفته تا هيولاى اولى . و تمام ذرات كائنات مسخر در تـحـت اراده كـامـله حـق و بـه هـيـچ وجـه و در هـيـچ كـارى اسـتـقـلال نـدارند، و تمامت آنها در وجود و كمال وجود و حركات و سكنات و اراده و قدرت و سـايـر شـئون محتاج و فقير، بلكه فقر محض و محض فقرند. چنانچه با قيوميت حق و نفى اسـتـقـلال عـبـاد و ظـهـور و نفوذ ارادة الله و سريان آن نيز مابين امور عظيمه و هيچ فرقى نـيـسـت ، چـنـانـچـه مـا بـنـدگـان ضـعـيـف قـادر هـسـتـيـم بـه اعـمـال ضـعـيـفـه ، از قـبـيـل حـركـت و سـكـون و سـايـر افـعـال ، بـنـدگـان خـاص خـداونـد و مـلائكـه مـجـرده قـادرنـد بـه افـعـال عـظـيـمـه احـيـا و امـاتـه و رزق و ايـجـاد و اعـدام . و هـمان طور كه جناب ملك الموت مـوكـل بـه امـاتـه اسـت و امـاتـه او از قـبـيـل اسـتـجـابـت دعـا نـيـسـت ، و از قـبـيـل تـفـويـض بـاطـل هـم نـيـسـت ، هـمـيـن طـور اگـر ولى كـامـل و نـفس زكيه قويه اى ، از قبيل نفوس انبيا و اوليا، قادر بر اعدام و ايجاد و اماته و احـيـا بـه اقـدار حـق تـعـالى بـاشـد، تـفـويـض مـحـال نـيـسـت و نـبـايـد آن را باطل شمرد. و تفويض امر عباد به روحانيت كامله اى كه مشيتش فانى در مشيت حق و اراده اش ظـل اراده حـق است ، و اراده نكند مگر آنچه را حق اراده كند و حركتى نكند مگر آنچه كه مطابق نظام اصلح است ، چه در خلق و ايجاد و چه در تشريع و تربيت ، مانع ندارد بلكه حق است . و ايـن حـقيقتا تفويض نيست . چنانچه اشاره به اين معنى نموده است در حديث ابن سنان كه در فصل بعد مذكور مى شود.
و بـالجمله ، به آن معناى اول ، تفويض در هيچ امر جايز نيست و مخالف براهين متقنه است . و بـه مـعـنـاى دوم ، در تـمام امور جايز است ، بلكه نظام عالم درست نشود مگر با ترتيب اسباب و مسببات : اءبى الله اءن يجرى الامور الا باءسبابها.(1094) و بدان كـه تـمـام ايـن معانى ، كه به طريق اجمال ذكر شده ، برهانى است و مطابق ميزان صحيح برهانى و ذوق و مشرب عرفانى و شواهد سميعيه است . و الله الهادى .
فصل ، در اشاره به مقامات ائمه ، عليهم السلام ، است
بـدان كـه از بـراى اهـل بـيـت عـصـمـت و طـهـارت ، عـليهم الصلاة والسلام ، مقامات شامخه روحـانيه اى است در سير معنوى الى الله كه ادراك آن علما نيز از طاقت بشر خارج و فوق عقول ارباب و شهود اصحاب عرفان است ، چنانچه از احاديث شريفه ظاهر شود كه در مقام روحـانـيـت بـا رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، شـركـت دارنـد و انـوار مـطهره آنها قبل از خلقت عوالم مخلوق و اشتغال به تسبيح و تحميد ذات مقدس داشتند.
كـافـى بـاسـنـاده عـن مـحمد بن سنان قال كنت عند اءبى جعفر الثانى ، عليه السلام ، فـاءجـريـت اخـتـلاف الشـيـعـة ، فـقـال : يـا مـحـمـد، ان الله تـبـارك و تـعـالى لم يـزل مـتفردا بوحدانيته ، ثم خلق محمدا و عليا و فاطمة ، فمكثوا اءلف دهر، ثم خلق جميع الاءشـيـاء فـاءشـهـدهم خلقها و اءجرى طاعتهم عليها و فوض امورها اليهم ، فهم يحلون ما يـشـاؤ ون و يـحـرمـون مـا يـشـاؤ ون ، و لن يـشـاؤ وا الا اءن يـشـاء الله تـعـالى . ثـم قـال : يـا مـحـمـد، هذه الديانة التى من تقدمها مرق ، و من تخلف عنها محق ، و من لزمها لحق . خذها اليك يا محمد.(1095)
و بـاسـنـاده عـن المـفـضل قال قلت لابى عبدالله ، عليه السلام : كيف كنتم حيث كنتم فى الاضـلة ؟ فـقـال : يـا مفضل ، كنا عند ربنا، ليس عنده اءحد غيرنا فى ظلة خضراء، نسبحه و نقدسه و نهلله و نمجده ، و ما من ملك مقرب و لا ذى روح غيرنا حتى بداله فى خلق الاشياء، فخلق ما شاء كيف شاء من الملائكة و غيرهم ، ثم اءنهى علم ذلك الينا.(1096)
و احـاديـثـى كه در طينت ابدان و خلق و ارواح و قلوب آنها و آنچه كه به آنها از اسم اعظم اعـطـا شـده و عـلومـى كـه به آنها از خزينه غيب الهى مرحمت شده ، از علوم انبيا و ملائكه و بـالاتـر از آن ، آنـچـه در وهـم مـن و تـو نـيـايـد، و آنـچـه در سـايـر فـضـايـل آنـهـا در ابـواب مـتـفـرقـه كـتـب مـعـتـبـره اصـحـاب ، خـصـوصـا اصـول كـافـى اسـت بـه قدرى است كه عقول را حيران كند و به اسرار و حقايق آنها كسى آگـاه نـگـردد جـز خـود ذوات مـقـدسه آنان . و در اين حديث شريف كه ما اكنون به شرح آن اشـتـغـال داريـم اشـاره بـه يـكى از فضايل فرموده . و آن آيه تطهير است كه از طـريـق عـامـه و خـاصـه اخـبـار بـه حـد تـواتـر اسـت كـه در شـاءن اهـل بـيت عصمت وارد است . و مراد از اهل بيت به اتفاق شيعه و استفاضه اخبار يا تواتر آن از طـريـق عـامـه در ايـن آيـه شـريـفـه اهـل بـيـت عـصـمـت و طـهـارت اسـت كـه ذكـر آن از قبيل توضيح واضحات است .
در بيان حقيقت عصمت است
و رجس را در اين حديث شريف و احاديث شريفه تفسير به شك فرموده ، و در بـعض احاديث تطهير از جميع عيوب شمرده . و (از) ملاحظه شرح بعضى احاديث سابقه معلوم شود كه نفى شك مستلزم نفى عيوب قلبيه و قالبيه است ، بلكه مستلزم عصمت است ، زيـرا كـه عـصـمـت امـرى اسـت بـرخـلاف اخـتـيـار و از قـبـيـل امـور طـبـيعيه و جبليه نيست ، بلكه حالتى است نفسانيه و نورى است باطنيه كه از نـور كـامـل يـقـيـن و اطمينان تام حاصل شود. آنچه از خطيئات و معاصى كه از بنى الانسان صـادر مـى شـود از نقصان يقين و ايمان است . و درجات يقين و ايمان به قدرى متفاوت است كـه در بـيـان نـيـايـد. يـقـيـن كـامـل انـبـيـا و اطـمـيـنـان تـام آنـهـا، كـه از مـشـاهده حضوريه حاصل شده ، آنها را معصوم از خطيئات نموده . يقين على بن ابيطالب ، عليه السلام ، او را بـه آنجا رسانده كه مى فرمايد: اگر همه عالم را به من دهند كه يك مورچه را در حبه اى كه برداشته ظلم كنم ، نخواهم كرد.(1097)
در هـر صـورت ، زوال شـرك و شـك را و تـطـهـيـر از ارجـاس و اخـبـاث عالم طبيعت و ظلمات تـعـلقـات بـه غـير حق تعالى شاءنه و كدورت انيت و حجاب غليظه انانيت و رؤ يت غيريت كـه به اراده ازليه از انوار قدسيه الهيه و آيات تامه ربوبيه گرديده و آنها را خلص و خـالص بـراى خـود فـرمـوده ، از مقاماتى است كه به وصف و بيان درست نيايد، و چون عنقاى مغرب غيب هويت دست آمال از ذروه جلال آن كوتاه است : عنقا شكار كس نشود دام باز گير.(1098)
فصل ، در بيان آنكه ايمان به وصف نيايد
بـدان كـه ايـمـان نـيز از كمالات روحانيه اى است كه به حقيقت نوريه آن كمتر كسى آگاه گردد. حتى خود مؤ منين تا در عالم دنيا و ظلمت طبيعت هستند، از نورانيت ايمان خود و كراماتى كـه در پـيـشـگاه مقدس حق براى آنهاست مطلع نيستند. انسان تا در اين عالم است ، وضعيات ايـن عـالم و عادات آن او را به طورى ماءنوس به خود (مى كند) كه هرچه از كرامات و نعم آن عـالم و يـا خـذلان و عـذاب آنـجا بشنود. فورا به يك صورت ملكى مقايسه مى كند، مثلا كـرامتهايى را كه حق تعالى براى مؤ منين وعده فرموده بهتر فرض مى كند، با اينكه اين مـقايسه قياس باطلى است . نعمتهاى آن عالم و روح و ريحانش به تصور ما درست نيايد و بـه قـلب مـا نظير آنها خطور نكرده . ما نمى توانيم تصور كنيم كه يك شربت آب بهشت داراى تـمـام لذات مـتصوره است ، از هر قبيل كه ممكن باشد، هر يك ممتاز از ديگر، كه كيفيت هر لذتى به لذات اينجا توان گفت شباهت ندارند.
در ايـن حديث شريف ذكر يكى از كرامتهاى مؤ منين را فرموده است كه پيش اصحاب معرفت و اربـاب قـلوب بـا هـيـچ چـيـز مـوازنـه نـشـود و در هـيـچ ميزان درنيايد. و آن آن است كه مى فـرمـايـد: و ان المـؤ مـن ليـلقـى اءخـاه فـيـصـافـحـه ، فـلا يزال الله ينظر اليهما و در روايات كثيره ديگر به اين مضمون نيز اشاره شده :
فـفـى الكـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قـال : ان المؤ منين اذا التقيا فتصافحا، اءقبل الله تعالى عليهما بوجهه و تساقطت عنهما الذنوب كما يتساقط الورق من الشجر.(1099)
فـرمـود حـضـرت بـاقـر العـلوم ، عليه السلام : مؤ منين وقتى كه با هم ملاقات كنند و مـصـافـحـه نـمـايـنـد، خـداونـد تـعـالى بـه وجـه شـريـف خـود اقبال به آنها فرمايد و گناهان آنها چون برگ از درخت بريزد.
خـدا مـى داند اين نظر حق تعالى و اين اقبال به وجه كريم چه نورانيت و كرامتى در باطن دارد، و چـه حـجـابـهـايـى را از مـيـان بـنـده مـؤ مـن و نـور جمال ذات مقدس بردارد و چه دستگيريها از مؤ من فرمايد. ليكن بايد دانست كه نكته حقيقيه و سـر واقـعـى ايـن كـرامـتـهـا چـيـسـت ، و انـسـان نـبـايـد از آن غـافـل بـاشـد. (بـايـد) وجـهـه قـلب بـه آن بـاشـد تـا عـمـل بـه تـبـع آن نـورانـى و كـامـل گـردد، و بـه قـالب عـمـل روح و نـفـحـه الهـيـه دمـيـده شـود. و آن نكته واقعيه و سرحقيقى تحكيم مودت و محبت و تـجديد عهد اخوت فى الله و وداد است ، چنانچه در احاديث شريفه به اين نكته خيلى اهميت داده اند، و در احاديث اين باب نيز اشاره به آن شده است :
فـفـى الكـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قال : ان المؤ منين اذا التقيا و تصافحا، اءدخل الله يده بين اءيديهما فصافح اءشدهما حبا لصاحبه .(1100)
فـرمـود: مـؤ مـنـيـنـى وقـتـى مـلاقـات كـنـنـد و مـصـافـحـه نـمـايـنـد، داخـل كـنـد خـداوند دستش را ميانه دستهاى آنها، پس ‍ مصافحه فرمايد هر يك از آنها را كه حبش نسبت به رفيقش بيشتر است .
و در روايـت ديـگـر اسـت كـه وقـتـى كـه مـؤ مـنـيـن ملاقات كنند و مصافحه نمايند، فرو فرستد خداوند تعالى رحمت به سوى آنها، و نه جزء از آن كسى است كه محبتش نسبت به رفـيـقـش شديدتر باشد، و اگر متوافق باشند (يعنى در محبت )، فرو گيرد آنها را رحمت .(1101) و احـاديـث در ايـن بـاب بـسـيـار اسـت و مـا به اين اندازه قناعت مى كنيم . والحمدالله اءولا و آخرا.
الحديث الثانى و الثلاثون
حديث سى و دوم
بالسند المتصل الى محمد بن يعقوب الكلينى ، عن الحسين بن محمد، عن المعلى بن محمد، عـن الحـسـن بـن عـلى الوشـاء، عـن عـبـدالله بـن سـنـان ، عن اءبى عبدالله ، عليه السلام ، قال : من صحة يقين المرء المسلم اءن لا يرضى الناس ‍ بسخط الله ، و لا يلومهم على مالم يـؤ تـه الله ، فـان الرزق لا يـسـوقـه حـرص حـريص ، و لا يرده كراهية كاره ، و لو اءن اءحـدكـم فـرمـن رزقـه كـمـا يـفـر مـن المـوت ، لاءدركـه رزقـه كـمـا يـدركـه المـوت . ثـم قـال : ان الله بـعـدله و قـسـطـه جـعـل الروح و الراحـة فـى اليـقـيـن و الرضـا، و جعل الهم و الحزن فى الشك و السخط.(1102)
ترجمه :
حضرت صادق ، عليه السلام ، فرمايد: "از درستى يقين مرد مسلمان آن است كه راضى نـكند مردم را به خشم و سخط خدا، و ملامت نكند آنها را بر آنچه خداى تعالى بر آنها عطا نـفـرمـوده ، زيـرا كـه روزى را نياورد حرص و آز داراى حرص ، و برنگرداند آن را كراهت كـسـى . و اگـر يـكى از شماها از روزى خود فرار كند، آن سان كه از مردن فرار مى كند. روزيـش بـه او بـرسد، چنانچه مرگ به او مى رسد." پس از آن فرمود: همانا خداوند به عـدالت خـود اسـتـراحـت و سـكونت را در يقين و رضا قرار داد، و غم و اندوه را در شك و خشم قرار داد."
شـرح جـوهـرى گـويـد: سـخـط بـر وزن فـرس ، و سـُخـط چـون قفل ، خلاف رضاست . و قد سخط، اءى غضب فهو ساخط.
السقط به كسر قاف ، به معنى عدل (است )، پس عطف تفسيرى است .
الروح و الراحـة بـه مـعنى واحد است . و آن استراحت است ، چنانچه جوهرى گويد. پس عطف نيز تفسيرى است . يا آنكه روح راحت قلب است ، و راحت استراحت بدن است ، چنانچه مجلسى فرمايد.(1103)
والهـم و الحـزن جـوهرى اين دو را به يك معنا داند، پس عطف تفسيرى نيز شود. و مـجـلسـى فـرمـايـد شـايـد هـم اضـطـراب نـفـس در وقـت تحصيل باشد، و حزن جزع و اندوه بعد از فوت آن باشد.(1104)
فصل
قـوله : و لا يـلومـهـم عـلى مـالم يـؤ تـه الله در ايـن احـتـمال دادم يكى اينكه مراد آن است كه شكايت و مذمت از مردم نكند بر ترك كردن آنها اعطا بـه او را، زيرا كه اين امرى است كه در تحت قدرت و تقديرات الهيه است و خداى تعالى روزى او نـفـرموده آن عطيه را، و كسى كه اهل يقين است مى داند كه اين تقديرى است الهى ، پس ملامت نكند احدى را. و اين احتمال را جناب محقق فيض ، رحمه الله ، داده اند،(1105) و جناب محدث خبير، مجلسى ، نيز تقويت فرمودند.(1106)
و احتمال ديگرى نيز جناب فيض ، رحمه الله ، دادند. و آن آن است كه ملامت نكند آنها را بر آنچه حق تعالى به آنها عطا نفرموده ، زيرا كه خداى تعالى مردم را مختلف در عطيه قرار داده ، و كـسـى را در آن نـبـايد ملامت نمود. و اين نظير روايتى است كه مى فرمايد: اگر مردم بدانند خداوند چگونه مردم را خلق فرموده ، ملامت نكند كسى كسى را.(1107) جـنـاب مـحـدث مـجـلسـى ، رحـمـه الله ، فـرمـوده اسـت : مـخـفـى نـيـسـت بـعـد از ايـن احتمال ، خصوصا به ملاحظه تعليل به آنكه فان الرزق لا يسوقه ...(1108)
نـويـسـنـده گـويـد ايـن احـتـمـال دوم خـيـلى مـنـاسـبـتـر اسـت از احتمال اول ، و خصوصا به ملاحظه همين تعليل كه ذكر شده است ، زيرا كه ملامت بر مردم در فـقر و ضيق معاش وقتى توان كرد كه رزق در تحت اختيار آنها باشد و سعى و كوشش اسباب توسعه گردد، آن گاه انسان بگويد من سعى كردم و كوشش نمودم و تو نكردى و بـه ضـيـق مـعـاش مـبـتـلا شـدى . ولى اهـل يـقـيـن مـى دانـنـد كـه رزق را سـوق نـدهـد تحصيل و حرص آنها، پس ديگران را ملامت نكنند.
در جمع اخبار مقسوم بودن رزق و اخبار رجحان طلب
و بـايـد دانـست كه امثال اين احاديث شريفه كه ظاهر در آن است كه رزق مقسوم و مقدر است ، چـنانچه آيات شريفه قرآنيه نيز دلالت بر آن دارد، منافات ندارد با اخبارى كه امر به تـحـصـيل معيشت فرموده و تاءكيد در كسب و تجارت نموده ، بلكه ترك آن را مكروه شمرده اند و بر ترك آن ملامت نموده اند، و كسى را كه به طلب رزق قيام نكند از كسانى شمرده انـد كـه دعـاى آنـهـا مـسـتـجـاب نشود و خداوند روزى آنها را نرساند. و احاديث در اين باب بسيار است و ما به ذكر يك حديث اكتفا مى نماييم .
عـن مـحـمـد بـن الحـسـن ، شـيـخ الطـائفـة ، قـدس سـره ، بـاسناده عن على بن عبدالعزيز قـال قـال اءبـوعـبـدالله ، عـليـه السـلام : مـا فـعـل عـمـر بـن مـسـلم ؟ قلت : جعلت فداك ، اءقبل على العبادة و ترك التجارة . فقال : ويحه ! اءما علم اءن تارك الطلب لا يستجاب له دعوة ؟ ان قوما من اءصحاب رسول الله ، صلى الله عليه و آله ، لما نزلت : و من يتق الله يـجـعـل له مـخـرجـا و يـرزقـه مـن حـيث لا يحتسب ،(1109) اءغلقوا الابواب و اءقبلوا على العـبـادة ، و قـالوا: قـد كـفـيـنـا. فـبـلغ ذلك النـبـى ، صـلى الله عـليـه و آله ، فـاءرسـل اليـهـم فـقـال : مـا حـمـلكـم عـلى مـا صـنـعـتـم ؟ فـقـالوا: يـا رسـول الله ، تـكـفـل الله لنـا بـاءرزاقـنـا، فـاءقـبـلنـا عـلى العـبـادة . فقال : من فعل ذلك لم يستجب له . عليكم بالطلب .(1110)
راوى گويد: جناب صادق ، عليه السلام فرمود: "عمر بن مسلم چه كرد؟" عرض كردم : "فـدايـت شـوم ، اقـبـال بـه عـبادت كرده و ترك تجارت گفته ." فرمود: "واى بر او! آيا نـمـى دانـيـد كه كسى كه ترك طلب كند دعايش مستجاب نمى شود؟ وقتى آيه شريفه و من يـتـق الله ... الايـه نـازل شـد. يـك طـايـفـه از اصـحـاب رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، درهـا را بـه روى خـود بـسـتـنـد و مـشـغـول عـبـادت شـدنـد و گـفـتـنـد: كـفـايـت امـر مـا شـد. ايـن خـبـر بـه حـضـرت رسول ، صلى الله عليه و آله ، رسيد. آنها را خواست و فرمود: چه چيز شما را واداشت به ايـن كـار؟ گـفـتـنـد: يـا رسـول الله خـداونـد روزى مـا را مـتـكـفـل شـد، مـا نـيز اقبال به عبادت كرديم . فرمود: كسى كه اين چنين كند، مستجاب نشود دعاى او. بر شما باد طلب ."
وجه عدم منافات بين اخبار آن است كه پس از طلب نيز ارزاق و جميع امور در تحت قدرت حق اسـت ، نـه آن است كه طلب ما خود مستقل در جلب روزى باشد. بلكه قيام به طلب از وظايف عـبـاد است ، و ترتيب امور و جمع اسبابهاى ظاهريه و غير ظاهريه ، كه غالب آنها از تحت اخـتـيـار بندگان خارج است ، به تقدير بارى تعالى است . پس ، انسان صحيح اليقين و مطلع بر مجارى امور، بايد در عين آنكه از طلب باز نمى ماند و آنچه وظايف مقرره عقليه و شـرعـيـه خـود اوسـت انـجام مى دهد و به اشتهاى كاذب در طلب را به روى خود نمى بندد، بـاز هـمـه چـيـز را از ذات مـقـدس حق بداند و هيچ موجودى را مؤ ثر در وجود و كمالات وجود نـدانـد. طـالب و طـلب و مـطلوب از اوست . و اين حديث شريف كه مى فرمايد ملامت نمى كند صـاحـب يـقـيـن صـحـيـح بـر عـدم تـوسـعـه ارزاق مـردم ، يـعـنـى اگـر آنـها طلب به مقدار مـعـمـول كـردنـد، اين ملامت ندارد، با آنكه ملامت كردن طايفه اى كه قيام به طلب نمى كنند راجح باشد تا آنها را به طلب وادارد. چنانچه در اخبار شريفه نظير آن وارد است .
و بـالجـمـله ، ايـن بـاب يـكـى از شـعـب جبر و تفويض است كه كسى كه تحقيق آن را كرده بـاشـد اطـلاع بـر مـغـزاى آن مـى تـوانـد پـيـدا كـنـد، و تفصيل آن خارج از وظيفه ماست .
فصل ، در علامتهاى صحت يقين است
در ايـن حـديـث شريف دو چيز را علامت صحت و سلامت يقين قرار داده . يكى آنكه سخط و غضب حق را به رضاى مردم نفروشد. و ديگر آنكه مردم را ملامت نكند به آنچه خدا به آنها نداده . و ايـن دو از ثـمـرات كـمـال يـقـيـن اسـت ، چـنـانـچـه مـقـابـل آنـها از ضعف يقين و علت و مرض ايمان است . و ما در اين اوراق هر جا كه مناسب بود شـرح ايـمـان و يـقـيـن و ثـمـرات آنـهـا را بـه قـدر مـقـدور داديـم ، و اكنون نيز به طريق اجـمـال تـرتـب ايـن دو صـفـت را بـر صـحـت و سـلامـت يـقـيـن و مـقـابـلات آنـهـا را بـر مقابل آن ذكر مى كنيم .
بـايـد دانـسـت كـه انـسـان كـه طالب رضا و خوشنودى مردم است و توجه به جلب نظر و قـلوب مردم دارد، براى آنست كه آنها را مؤ ثر در امورى مى دانند كه مورد طمع اوست . مثلا كسانى كه پول پرست و مال دوست هستند، خاضع پيش ارباب ثروت هستند و از آنها تملق گـويند و فروتنى از آنها نمايند. و كسانى كه طالب رياست و احترامات صوريه هستند، از مريدان تملقها گويند و فروتنيها نمايند، قلوب آنها را با هر ترتيبى هست جلب كنند. و هـمـين طور اين چرخ به طريق دور و تسلسل مى چرخد. زيردستان از ارباب رياسات ، و طـالبـان ريـاست از زيردستان فرومايه تملق گويند، جز آنها كه در طرفين قضيه به ريـاضـت نـفـسـانـيه تربيت خود كردند، و طالب رضاى حق اند، و دنيا و زخارف آن آنها را نلرزانده ، در رياست طالب رضاى حق باشند، و در مرئوسيت حق جو و حق خواه باشند.
در بيان آنكه مردم دو طبقه اند
بـالجـمـله مـردم در دنـيـا بـه ايـن دو طبقه منقسم شوند: يا آنكه يقين آنها آنها را به جايى رسـانـد كـه تـمـام اسـبـاب ظـاهـريـه و مؤ ثرات صوريه را مسخر تحت اراده ازليه كامله وجـوبـيـه مـى بـينند، و از غير حق چيزى را نمى بينند و نمى خواهند، و ايمان آورده اند به ايـنـكـه در دنـيا و آخرت اوست مؤ ثر و مالك ، و به يك آيه از آيات شريفه قرآنيه ايمان حـقـيـقـى آورده انـد و يـقـيـن غـير مشوب به نقص و ترديد و شك پيدا كرده اند و آن كريمه قل اللهم مالك الملك تؤ تى الملك من تشاء و تنزع الملك مم ن تشاء(1111) است ، خـداى تـعـالى مالك ملك هستى مى داند و تمام عطيات را از آن ذات مقدس مى داند و قبض و بـسـط وجـود و كـمـال وجـود را از ذات مقدس به حسب ترتيب نظام و مصالح كامنه مى داند، البته چنين اشخاص ابوابى از معارف به روى آنها مفتوح گردد و قلبشان قلب الهى مى شود. رضاى مردم را و سخط آنها را چيزى ندانند و جز رضاى حق طالب نباشند، و جز به حـق چـشـم طـمـع و طـلب بـاز نـكـنـنـد، و قـلبـشـان و حـالشـان بـديـن مقال مترنم است كه الهى ، اگر تو به ما عطا فرمايى ، كى تواند كه جلو آن را بگيرد. و اگـر تـو از مـا مـنـع كـنى چيزى را، كيست كه بتواند عطا كند. پس چشم خود را از مردم و عـطـيـات مـردم و دنـيـاى آنـهـا بـبـنـدد و بـه حـق جـل و جـلاله چشم نيازمندى بگشايد، و چنين اشـخاصى البته رضاى تمام سلسله موجودات را به سخط حق تعالى نفروشند، چنانچه حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن ، عـليـه السـلام ، فـرمـود. و در عـيـن حال كه براى كسى جز حق تعالى چيزى قايل نيستند و همه موجودات را فقير الى الله مى دانـنـد، مع ذلك ، به همه به نظر عظمت و رحمت و عطوفت بنگرند و كسى را كه به امرى مـلامـت نكنند مگر براى صلاح حال و تربيت او، چنانچه انبيا، عليهم السلام ، چنين بودند، زيـرا كـه (آنـهـا را) بـسـتـگـان بـه حـق و مـظـاهـر جـمـال و جلال او مى ديدند، و به بندگان خدا جز به نظر لطف و محبت نظر نمى كردند، و كسى را به نقص و فتورى ملامت نمى كردند به حسب قلوب ، گرچه ملامت مى كردند به حسب ظاهر بـراى مـصـالح عامه و اصلاح حال عائله بشر. و اين از ثمرات شجره طيبه يقين و ايمان و معرفت آنها به حدود الهيه بود.
و امـا طـايـفـه دوم آنـان هستند كه از حق بى خبرند، يا اگر خبرى دارند خبر ناقص و ايمان غـيـر تـامـى اسـت . پـس چـون نـظـر بـه كثرات و اسباب ظاهريه آنها را از مسبب الاءسباب غـافـل كـرده ، رضـايـت مـخلوق را مى طلبند. و گاهى كارشان به جايى رسد كه رضايت مـخـلوقـى خـيـلى ضـعـيف را جلب كنند و اسباب سخط و غضب خداوند را فراهم كنند، چنانچه مـوافـقـت بـا اهـل مـعـصيت كنند، يا ترك امر به معروف و نهى از منكر نمايند در موقعش ، يا فـتـواى بـر بـاطـل دهند، يا تصديق و تكذيب بيمورد كنند، يا غيبت مؤ منين كنند و تهمت به آنـهـا زنـنـد بـراى جـلب نظر اهل دنيا و ارباب مناصب ظاهريه . تمام اينها از ضعف ايمان ، بـلكه يك مرتبه از شرك ، است . و چنين نظرى انسان را به مهلك كثيره دچار نمايد كه از جـمـله آنـهـا آن است كه در اين حديث شريف است . و چنين شخصى با بندگان خدا سوء نظر پيدا كند و عداوت و دشمنى بهم رساند، و آنها را ملامت و مذمت در امور كند، الى غير ذلك .
فصل ، در نقل كلام معتزله و اشاعره و اشاره به مذهب حق
بـدان كـه مـحـدث مـجـلسـى ، رحـمـه الله ، در مـرآة العـقـول در ذيـل حـديـث شريف ، عقد مبحثى نموده است راجع به انيكه آيا رزق مقسوم از طرف حق تعالى شـامـل حـرام نـيـز مـى شـود يـا آنـكـه مختص به حلال است . و از تفسير فخر رازى اختلاف اشـاعـره و مـعـتـزله را نـقـل فـرمـودنـد، و تـمـسـكـات طـرفـيـن را بـه احـاديـث و اخـبـار نـقـل فـرمـودنـد، و مـوافـقـت امـامـيـه را بـا مـعـتـزله دانـسـتـه انـد كـه رزق مـقـسـوم شـامـل حـرام نـمى شود، بلكه مختص به حلال است . و احتياجات معتزله را به ظواهر بعض آيـات و اخـبـار و ظـاهـر لغـت رزق ـ كـه داءب اشـاره اشـاعـره و معتزله مى باشد ـ نقل فرمودند.(1112) و خود ايشان گويا كلام معتزله را چون موافق با مشهور اماميه مى دانـسـتـه اند راضى به احتجاجات آنها شدند. ولى بايد دانست كه اين قضيه نيز يكى از شـعـب جـبـر و تفويض است كه مسلك اماميه موافق با هيچيك از اشاعره و معتزله نيست ، بلكه كلام معتزله از اشاعره بى ارجتر و ساقطتر است . و اگر بعضى از متكلمين اماميه ، رضوان الله تـعـالى عـليـهـم ، مـايـل بـه آن شـده بـاشـنـد، غـفـلت از حـقـيـقـت حـال و مـال نـمـودنـد. و چـنـانـچـه پـيـشـتـر اشـاره بـه آن (شـد) مسئله جبر و تفويض خيلى مـجـمـل در لسـان غـالب عـلمـاى فـريـقـيـن مـانـده ، و تـحـريـر محل نزاع مطابق ميزان صحيح نشده ، و لذا ربط اين مسئله را به مسئله جبر و تفويض شايد غالبا ندانند با آنكه يكى از شاه فردهاى آن است .
بـالجـمـله ، اگـر اشـاعـره قـائل انـد بـه آنـكـه حـرام و حـلال مـقـسـوم اسـت ، بـطـورى كـه مـسـتـلزم جـبـر گـردد، يـا مـعـتـزله كـه قـايـل انـد كـه حـرام مـقـسـوم نـيـسـت ، بـطـورى كـه مـسـتـلزم تـفـويـض شـود ايـن هـر دو بـاطـل و در مـحـل خـود فـسـادش ظـاهـر شـده اسـت . و مـا بـه حـسـب اصـول مـقـرره مـبرهنه ، حلال و حرام را مقسوم از طرف حق مى دانيم ، چنانچه معاصى را به تـقـدير و قضاى الهى مى دانيم ، ولى مستلزم جبر و فساد هم نيست . و در اين اوراق كه معد بـراى اقـامـه بـرهـان نـيست ، و شرط با خود كرديم كه در مطالب علميه ، كه خود نيز از مـغـزاى آن بـالحـقـيقه بى بهره هستيم ، بحث نكنيم ، لهذا به همين اشاره قناعت مى كنيم . و الله الهادى .
چـنـانـچـه مـبـحـث ديـگـرى را نـيـز كـه مـرحـوم مـحـدث مـجـلسـى در ذيـل ايـن حديث شريف ايراد كردند، كه آيا بر خداى تعالى واجب است رزق بندگان مطلقا، يـا در صـورت كـسـب و سـعـى ،(1113) مـطـلبـى اسـت كـه بـا اصول متكلمين مناسب است ، و با موازين برهانيه و ضوابط يقينيه طور ديگرى در مطلق اين مباحث بايد مشى نمود. و اولى ترك كلام در امثال اين مباحث است كه فايده تامه اى ندارد. و مـا پـيش از اين اشاره كرديم به آنكه تقسيم ارزاق بحسب قضاى الهى منافات با سعى و كوشش در طلب ندارد.
فـصـل : در بـيـان آنـكه روح و راحت را حق تعالى در يقين و رضا قرار داده ، و حـزن و هـم رادر شـك و سـخـط، و ايـن بـه مـقـتـضـاى قـسـط و عدل است
بايد دانست كه اين روح و راحتى كه در اين حديث شريف است ، و همين طور هم و حزن در آن ، بـه مـنـاسـبـت آنـكـه در ذيل تقدير ارزاق و تقسيم آن مذكور است ، راجع به امور دنيايى و تـحـصيل معاش و طلب آن است ، گرچه به يك بيان در امور آخرتى نيز اين تقسيم صحيح اسـت . و ما اكنون در صدد بيان اين حديث شريف هستيم . پس بدان كه انسان داراى يقين به حـق و تـقـديـرات او و مـعـتـمـد بـه ركـن ركـين قادر على الاءطلاق ، كه جميع امور را از روى مصالح مقرر مى فرمايد و داراى رحمت كامله مطلقه و بالجمله رحيم مطلق و جواد مطلق است ، البـتـه بـا چـنـيـن يـقـيـنـى امـور مـشـكـله بـر او آسـان شـود و جـمـيـع مـصـيـبـتـهـا بـراى او سـهـل گـردد، و طـلب او در تـحـصـيـل مـعـيـشـت بـا طـلب اهـل دنيا و اهل شك و شرك بسيار فرق دارد. آنهايى كه به اسباب ظاهريه اعتماد دارند، در حـصـول آنـهـا دايـمـا مـتـزلزل و مضطرب هستند، و اگر به آنها صدمه اى وارد شود، خيلى ناگوار به نظر آنها آيد، زيرا كه آن را محفوف به مصالح غيبيه نمى دانند. و بالجمله ، كـسـى كـه تـحـصـيـل ايـن دنـيـا را سـعـادت خـود مـى دانـد، در تـحـصـيـل آن به رنج و عنا مبتلا شود و راحت و خوشى از او بريده شود و تمام هم و دقتش صـرف در آن شـود، چـنـانـچه مى بينيم كه اهل دنيا دائما در تعب هستند و راحتى قلب و جسم نـدارند. و همين طور اگر از دست آنها دنيا و زخارف آن برود، به حزن و اندوه بى پايان مـبـتـلا شـونـد، و اگـر مـصـيـبـتـى بـر آنـهـا وارد شـود، تـاب و تـوان از آنـها برود و در مـقـابـل حـوادث اصـطـبـار نـكـنـنـد. و ايـن نـيـسـت جـز آنـكـه شـك و تـزلزل در قـضـاى الهـى و عـدل آن دارنـد، و ثـمـره آن ايـن قبيل امور است . و ما پيش از اين در اين زمينه شرحى داديم و از اين جهت تكرار آن نارواست .

next page

fehrest page

back page