next page

fehrest page

back page

آرى ، اولياء حق ، بليات را تحفه هاى آسمانى مى دانند، و شدت و مضيقه را عنايات ربانى مى بينند. آنها به حق خوشند، جز حق نخواهند، و به ذات مقدس متوجهند، و غير از او نبينند. اگر دار كرامت حق را بخواهند، از آن جهت خواهند كه از حق است نه از جهت حظوظ نفسانيه خواهند. آنها راضى به قضاء الله هستند از آن جهت كه مربوط به حق است . محبت الهيه منشا محبت به اسماء و صفات و آثار و افعال او شده .
فصل ششم : در فضيلت رضا و ذم سخط از طريق نقل :
كافى باسناده عن ابى عبدالله - عليه السلام - قال : ((راس طاعة الله الصبر و الرضا عن الله فيما احب العبد او كره ، و لا يرضى عبد عن الله فيما احب او كره ، الاكان خيرا له فيما احب او كره (282)
و عن ابى عبدالله - عليه السلام - قال :ان اعلم الناس بالله ارضاهم بقضاء الله تعالى (283)
و عنه قال :قال الله تعالى : عبدى المؤ من لا اصرفه فى شى ء الا جعلته خيرا له ، فليرض بقضائى و ليصبر على بلائى و ليشكر نعمائى اكتبه - يا محمد - من الصديقين عندى (284)
معلوم مى شود كه مقام صديقين كه از اعلا مراتب مقامات انسانيه است ، به رضا و صبر و شكر حاصل شود، و معلوم است مقام رضا ارفع از آن دو مقام است .
و عنه - عليه السلام - قال :لم يكن رسول اللّه - صلى اللّه عليه و آله - يقول لشى ء قد مضى : لو كان غيره !(285)
و قد حكى عن عمار - رضى اللّه عنه - انه قال فى صفين :
اللّهم انّك تعلم انى لو اعلم ان رضاك فى ان اقذف بنفسى هذا البحر لفعلت . اللّهمّ انّك تعلم انى لو اعلم ان رضاك فى ان اضع ظبة سيفى فى بطنى ثم انحنى عليه حتى يخرج من ظهرى لفعلت . اللّهمّ انى اعلم ممّا علمتنى انى لا اعمل عملا اليوم هذا هو ارضى لك من جهاد هؤ لاء الفاسقين (286)
و اين مقام ، مقام تحصيل رضاى حق است ، و ممكن است غير از مقام رضا باشد، و ممكن است مقام رضاى عبد يا فناى رضاى عبد در رضاى حق باشد. و در حديث وارد است كه حضرت موسى - على نبيّنا و آله و عليه السلام - عرض كرد به خداى تعالى كه : به من ارائه بده محبوبترين مخلوق خود را و عابدترين بندگان خود را. خداوند امرش فرمود كه به سوى قريه اى رود كه در ساحل دريا است ، كه در آن مكان كه اسم برده شد، او را مى يابد.
چون به آن مكان رسيد، برخورد به يك مرد زمينگير داراى جذام و برصى كه تسبيح مى كرد خداى تعالى را. حضرت موسى به جبرئيل گفت : كجا است آن مردى كه از خداوند سؤ ال كردم به من ارائه دهد؟ جبرئيل گفت : يا كليم اللّه ! آن مرد همين است . فرمود: اى جبرئيل ، من دوست داشتم كه او را ببينم در صورتى كه بسيار روزه و نماز به جا آورد. جبرئيل گفت : اين شخص محبوبتر است پيش خدا و عابدتر است از بسيار روزه گير و نماز كن . اكنون امر نمودم كه چشمان او كور شود، گوش كن چه مى گويد! پس جبرئيل اشاره فرمود به چشمهاى او، پس فرو ريخت چشمان او به رخسارش .
چون چنين شد، گفت : خداوندا! مرا برخوردار فرمودى از چشمان تا هر وقت خواستى ، و مسلوب فرمودى از من آنها را هر وقت خواستى ، و باقى گذاشتى براى من در خودت طول امل ، يا بارّ يا وصول !
موسى - عليه السلام - به او فرمود: اى بنده خدا، من مردى هستم كه دعايم اجابت مى شود. اگر دوست داشته باشى دعا كنم خداوند اعضاى تو را به تو رد فرمايد، و علتهاى تو را شفا مرحمت كند. گفت : هيچ يك از اينان را كه گفتى نمى خواهم . آنچه خداوند بخواهد براى من ، پيش من محبوبتر است از آنچه خودم براى خودم مى خواهم .
پس موسى - عليه السلام - فرمود كه : شنيدم مى گفتى به حق تعالى ((يا بار يا وصول )) اين ((برّ)) و ((وصله )) چيست ؟ گفت : در اين شهر كسى نيست كه او را بشناسد يا عبادت كند غير از من . موسى تعجب فرمود و گفت : اين شخص عابدترين اهل دنيا است (287). انتهى .
آرى ، آنان كه از جذوه محبت الهى بهره دارند، و از نور معارف قلبشان متنور است ، هميشه با حق دلخوش و با رضاى او مانوسند. آنها مثل ما در ظلمت دنيا فرو نرفتند. و از لذات و شهوات دار فانى منفعل نشدند. آنها شطر قلوبشان به حق و اسماء و صفات او مفتوح است ، و از ديگران دل خود را بسته و چشم خود را پوشيده اند.
عزيزا! خداى تعالى قضاى خود را اجرا خواهد فرمود، چه ما سخطناك باشيم به آن يا خوش بين و خشنود، تقديرات الهيّه بسته به خشنودى و سخط ما نيست . آنچه براى ما مى ماند از سخطناكى و غضب ، نقص مقام و سلب درجات و سقوط از نظ اولياء و ملكوتيين و سلب ايمان از قلوب است ، چنانچه در روايات است از حضرت صادق كه : چگونه مؤ من ، مؤ من مى باشد در صورتى كه سخطناك است از قسمتش ، و تحقير مى كند منزلت خويش را با آن كه خداوند حاكم بر او است .(288)
و در روايت است كه به حضرت صادق عرض شد: به چه چيز معلوم مى شود كه مؤ من ، مؤ من است ؟ فرمود: به تسليم از براى خدا و رضا به آنچه وارد شود بر او از سرور و سخط.(289)
و عن ابى جعفر - عليه السلام - قال :احق خلق اللّه ان يسلم لما قضى اللّه - عز و جل . من عرف اللّه تعالى ، و من رضى بالقضاء، اتى عليه القضاء و عظم اللّه اجره ، و من سخط القضاء، مضى عليه القضاء و احبط اللّه اجره (290)
مقصد هفتم : در شكر و ضد آن است كه كفران است
فصل اول : در معنى شكر است :
بدان كه شكر، به حسب موارد استعمال آن عبارت است از: اظهار نعمت منعم ، يا عبارت است از براى امرى كه بدان اظهار نعمت است ، چنانچه از ((راغب )) منقول است كه : ((شكر، تصور نعمت و اظهار آن است . و گفته شده است كه آن ، مقلوب ((كشر)) به معنى كشف است . و ضد آن كفر است كه پوشيدن نعمت و نسيان آن است ، و دابه شكور آن است كه اظهار كند به چاقى خود، نعمتهاى صاحب خود را. و گفته شده است كه اصل آن از ((عين شكرى )) يعنى ((ممتلئة )) است ، بنابراين ، شكر عبارت است از: امتلا از ذكر منعم عليه )).(291)
و بعضى گفته اند: ((شكر عبارت است از: مقابله نعمت با قول و فعل و نيت .(292) و از براى آن سه ركن است : اول ، معرفت منعم و صفات لايقه به او و معرفت نعمت . دوم ، حالى كه ثمره اين معرفت است ، و آن خضوع و تواضع و سرور به نعم است ، از جهت آن كه دال بر عنايت منعم است . سوم ، عمل است كه ثمره اين حالت است .
و عمل بر سه قسم است : ((قلبى )) و آن قصد به تعظيم و تحميد و تمجيد منعم است ، و ((لسانى )) اظهار اين مطلوب و منظور است به تحميد و تسبيح و تهليل ، و ((جوارحى )) و آن استعمال نعمتهاى ظاهره و باطنه حق است در طاعت او)).(293)
نويسنده گويد: ((شكر عبارت است از: قدردانى نعمتهاى منعم ، و اين معنى در مملكت قلب به طورى ظاهر شود، و در زبان به طورى ، در جوارح به طورى ، و اين قدردانى متقوم است به معرفت منعم و نعمت او، چنانچه معلوم شود)).
فصل دوم : در مراتب شكر:
بدان كه مراتب شكر، به حسب مراتب معرفت منعم و معرفت نعم ، مختلف شود، و نيز به حسب اختلاف مراتب كمال انسانى مختلف شود. پس فرق بسيار است ما بين آن كه در حدود حيوانيت و مدارج آن قدم زند، و جز نعمتهاى حيوانى - كه عبارت از قضاى شهوات و رسيدن به مآرب حيوانى است - چيز ديگر نيافته ، و خود را دلخوش نموده به منزل حيوانيت و مشتهيات حيوانيه - كه عبارت از ماكول و ملبوس و منكوح حيوانى است - و جز افق طبيعت و دنيا از مراتب ديگر وجود و مقامات و مدارج كمال اطلاعى ندارد و راهى به عوالم غيبيه و تجرد نيافته است ، با آن كس كه از اين بيرون رفته ، و به منازل ديگر قدم نهاده ، و از طليعه عالم غيب در قلب او جلوه (اى ) حاصل شده .
و نيز فرق بسيار است مابين آنها كه اسباب ظاهريه و باطنيه را مستقل دانند، و نظر استقلالى به اسباب و مسببات و وسايط اندازند، با آنها كه از روابط بين حق و خلق باخبر و بَدو و ختم مراتب وجود را به حق ارجاع كنند، و جلوه مسبب اسباب را از وراى حجب و استار نورانيه و ظلمانيه به نورانيت قلبيه دريابند.
وقتى شكر نعم الهيه به همه مراتب رخ دهد، از تجلى (294) اولى وجود و بسط بساط رحمت وجود تا آخرين تجلى به جلوه قبضى - كه به بساط مالكيت و قهاريت برچيده شود - در قلب سالك به مشاهده حضوريه واقع شود، بلكه قلب سالك ، خود، مظهر جلوه رحمانى و رحيمى و مالكى و قهارى گردد. و اين حقيقت حاصل نشود جز براى كمل از اولياء، بلكه به حقيقت حاصل نگردد، مگر از براى حضرت ختمى -صلى اللّه عليه و آله - بالاصالة ، و از براى كمل از اولياء - عليه السلام - بالتبعيه . و از اين جهت است كه ذات مقدس ‍ حق تعالى فرمايد: ((و قليل من عبادى الشكور)).(295)
بلى ، آنها كه از تجليات ذاتيه احديه بى خبرند و از براى موجودات ، ذاتيات اصيله قائلند، به نحوى در كفران نعم اللّه واردند. و آنها كه تجليات اسمائيه و صفاتيه را مشاهده ننمودند، و قلب آنها آينه حضرات اسمائى نشده ، به نحوى در كفران واقعند. و آنها كه از تجليات افعاليه و توحيد فعلى غافل و بى خبرند، به طورى كفران نعم كنند و خود از آن غافل هستند: ((و ذروا الذين يلحدون فى اسمائه ))(296). و آنان كه جمع ما بين حضرات خمسه الهيه كردند، و متحقق به سراير خفيه انسانيّه شدند، و جالس سرمنزل برزخيت كبرى شدند (و) متنعم به نعم باطنه و ظاهره گرديدند، شكر حق - جل و علا - به جميع السنه گويند و ثناى خداوند به تمام زبانها كنند، زيرا كه شكر، ثناى بر نعمى است كه حضرت منعم - تعالى شانه - عنايت فرمايد.
پس اگر آن نعمت ، از قبيل نعم ظاهرى باشد، شكرى دارد، و اگر از نعمتهاى باطنى باشد، شكرى دارد. و اگر از قبيل معارف و علوم حقيقيه باشد، شكرى دارد، و اگر از قبيل تجليات افعاليه باشد، شكرش به نحوى است . و اگر از تجليات صفاتيه و اسمائيه باشد، به نحوى است ، و اگر از قبيل تجليات ذاتيه باشد، به طورى است .
و چون اين نحو نعم براى كمى از بندگان خلص حاصل شود، قيام به وظيفه شكر و ثناى معبود براى كمى از خلص اولياء ميسر گردد: ((و قليل من عبادى الشكور)).
و بايد دانست كه بعض از محققين اهل معارف گفته اند كه : ((شكر از مقامات عامه است ، زيرا كه متضمن دعوى مجازات منعم است به انعمام او، و اين اسائه ادب است . و اگر عبد سالك مشاهده كند كه حق تعالى ، متصرف در مملكت خود است هر طور كه خواهد، و از براى خود تصرفى ببيند، خود را اهل آن نبيند كه قيام به شكر كند، زيرا كه بنده و تصرفات او از جمله ممالك الهيّه است . پس شكر، چون متضمن مكافات است ، از اين جهت اسائه ادب است ، مگر آن كه عبد مامور به شكر باشد، كه قيام به شكر از قبيل قيام به امر الهى باشد. پس شكر اولياء قيام به طاعت است ، نه شكر به حقيقت خود)).(297)
ولى معلوم است كه اين تضمن دعوى براى غير اوليائى است كه جامع حضرات و حافظ مقام وحدت و كثرت و حايز رتبه برزخيت كبرى هستند. و از اين جهت ، شيخ عارف محقق ، خواجه انصارى با آن كه فرموده است : شكر از مقامات عامه است درجه سوم آن را چنين بيان كرده .
قال :و الدّرجة الثّالثة ان لا يشهد العبد الا المنعم ، فاذا شهد المنعم عبودة استعظم منه النّعمة ، و اذا شهده حبا استحلى منه الشّدّة ، و اذا شهده تفريدا لم يشهد منه نعمة و لا شدّة (298)
و از اين فقرات شريفه معلوم شود كه اين مقام ، يعنى مقام ((شكر)) چون ديگر مقامات سلوك در اوائل ، عامه و خاصه با هم مشترك يا مختص به عامه است ، و در اواخر مختص به خواص شود و ديگران را از آن حظى نيست .
فصل سوم : در بيان آنكه شكر از جنود عقل و لازمه فطرت مخموره است ، چنانچه كفران از جنود جهل و لازمه فطرت محجوبه است :
بدان كه از فطرياتى كه در فطرت همه عائله بشرى به قلم قدرت حق ثبت ، و همه با هم در آن موافق و مشتركند، تعظيم منعم و ثناى او است ، و هر كس به فطرت مخلّاى خود رجوع كند، در مى يابد كه تعظيم و محبت منعم در كتاب ذاتش ثابت و ثبت است .
تمام ثناها و تعظيمهائى كه اهل دنيا از صاحبان نعمت و مواليان دنياوى خود كنند، به همين فطرت الهيه است . تمام تعظيمها و اثنيه (اى ) كه متعلمان از دانشمندان و معلمان كنند نيز از اين فطرت است .
و اگر كسى كفران نعمتى كند يا ترك ثناى منعمى نمايد، با تكلف و برخلاف فطرت الهيه است ، و خروج از غريزه و طبيعت انسانيت است . و لهذا به حسب فطرت ، كافران نعمت را نوع بشر تكذيب و تعييب كنند، و از غريزه ذاتيه انسانيه خارج شمارند.
اينها كه مذكور شد، راجع به شكر منعم مطلق - حقيقى و مجازى - بود، ولى بايد دانست آنچه از فطريات سليمه و لازمه فطرت مخموره غير محتجبه است ، شكرگزارى و ثناجوئى از ذات مقدس منعم على الاطلاق است كه بسط بساط رحمتش در سرتاسر دار تحقق پهن گرديده ، و تمام ذرات كائنات از خوان نعمت و ظل رزاقيت ذات مقدسش برخوردارند. و چون ذات مقدسش كامل مطلق و كمال مطلق است و لازمه كمال مطلق ، رحمت مطلقه و رزاقيت على الاطلاق است ، ديگر موجودات و نعمتهاى آنها ظل رحمت او و جلوه رزاقيت اويند، و هيچ موجودى را از خود كمال و جمال و نعمت و رزاقيتى - ازلا و ابدا - نيست .
و هر كس نيز به صورت ، داراى نعمت و كمالى است ، در حقيقت ، مرآت رزاقيت و آينه كمال آن ذات مقدس ‍ است ، چنانچه از كريمه شريفه : ((ان اللّه هو الرزاق ذو القوة المتين ))(299) كه حصر رزاقيت به حق تعالى فرموده ، اين معنى بطور اكمل مستفاد شود. و دقيقتر از اين ، استفاده شدن اين گونه مطالب است ، از مفتاح كتاب شريف الهى كه فرمايد: ((الحمد للّه رب العالمين ))(300) كه تمام محامد و جميع اثنيه را منحصر به ذات مقدس فرمايد، خصوصا با متعلق بودن ((بسم اللّه )) به ((الحمد للّه )) چنانچه در مسلك اولياء عرفان و اصحاب ايقان است (301)، و در اين دقيقه اسرارى است كه كشف آن خالى از خطر نيست .
بالجمله ، فطرت سليمه كه محتجب به تحت استار تعينات خلقيه نشده ، و امانت را چنانچه هست به صاحبش مردود نموده ، در هر نعمتى شكر حق كند، بلكه نزد فطرت غير محجوبه ، هر شكرى از هر شاكرى و هر حمد و ثنائى از هر حامد و ثناجوئى - به هر عنوان و براى هر كس و هر نعمت باشد - به غير ذات مقدس ‍ حق - جل و علا - راجع نشود، گرچه خود محجوبين گمان كنند مدح غير او كنند و ثناى غير او نمايند، و از اين جهت توان گفت : بعثت انبياء براى رفع اين حجاب و برچيده شدن استار از جلوه جمال ازلى - جلت عظمته - است . و شايد كريمه شريفه :ان من شى ء الا يسبح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم (302) و امثال آن (303) اشاره به همين دقيقه باشد، ولكن انسان بيچاره محتجب كه فطرت سليمه الهيه اش را در پس ‍ پرده هاى ظلمت تعينات خلقيه مستور و محجوب نموده ، و نور خداداد جبلتش را به ظلمتهاى كثرات خلقيه منطفى و منطمس كرده ، كفران نعم الهيه كند، و هر نعمتى را به موجودى نسبت دهد، و چشم اميدش دائما به اهل دنيا باز، و دست طمعش به فقرائى كه چون خودش فقر در ناصيه همه ثبت است ، دراز است . اى بيچاره انسان محجوب كه عمرى در نعمتهاى بى منتهاى حق غوطه خوردى ، و از رحمتهاى بى كرانش برخوردار گشتى ، و ولى نعمت خود را نشناخته ، كوركورانه از ديگران ستايش كردى ، و به ناكسان كرنش نمودى ! آرى ، شكر مخلوق از وظايف حتميه است ، چنانچه فرموده اند: ((من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق ))(304) لكن از آن جهت كه آنها را خداوند وسايل بسط نعمت و رحمت مقرر فرموده ، نه آن كه با شكر آنها از خالق و رازق حقيقى محجوب گردى ، چه كه اين عين كفران نعمت ولى نعم است .
بالجمله معلوم شد كه شكر از لوازم فطرت مخموره است ، و كفران از احتجاب فطرت و از جنود ابليس و جهل است ، و با اين بيان فتح ابوابى از معارف شود، به شرط رجوع به فطرت مخموره و خروج از حجاب و احتجاب .
فصل چهارم : در نقل بعض احاديث شريفه در اين باب :
محمد بن يعقوب باسناده عن ابى عبداللّه - عليه السلام - قال : ((قال رسول اللّه - صلى اللّه عليه و آله : الطاعم الشاكر له من الاجر كاجر الصائم المحتسب و المعافى الشاكر له من الاجر كاجر المبتلى الصابر و المعطى الشاكر له من الاجر كاجر المحروم القانع (305)
و بهذا الاسناد قال :
قال رسول اللّه : مافتح اللّه على عبد باب شكر فخزن عنه باب الزيادة )).(306)
و مثله عن نهج البلاغه :ما كان اللّه ليفتح على باب الشكر و يغلق عليه باب الزيادة (307)

يعنى خداى تعالى به روى بنده اى باب شكر را باز نمى كند كه باب زيادت را ببندد، بلكه به روى هر كس در شكر را باز كرد، در زيادت را باز كند، چنانچه در قرآن شريف نيز فرمايد: ((و لئن شكرتم لازيدنكم ))(308). و از اين حديث معلوم شود كه باب شكر را نيز حق تعالى خود به روى بندگان باز كند، پس براى اين فتح باب شكر، شكرى لازم است ، و آن شكر خود نعمتى است ، بلكه چنانچه در فصل سابق معلوم شد و نزد ارباب معرفت واضح است ، خود شكر و لسان و قلب و عقل و وجود شاكر از نعيم الهيه است ، و حق شكر او را احدى نتواند از عهده برآيد.
از دست و زبان كه برآيد
كز عهده شكرش به در آيد(309)
الشيخ محمد بن الحسن الحر العاملى (310) فى الوسايل عن محمد بن ادريس (311) نقلا عن العيون و المحاسن المفيد(312) - رحمه الله - قال :
قال الباقر - عليه السلام ما انعم الله على عبد نعمة فشكرها بقلبه ، الا استوجب المزيد قبل ان يظهر شكره على لسانه (313)
از اين حديث معلوم شود كه شكر از وظايف قلب است قبل از آن كه در لسان جارى شود، چنانچه اشاره به آن گذشت ، و در احاديث اشاره به آن بسيار است .
قال : و قال ابو عبداللّه (عليه السلام ): ((من قصرت يده بالمكافاة فليطل لسانه بالشكر)).(314)
قال : و قال :من حق الشكر لله ان تشكر من اجرى تلك النعمة على يده (315)
و از اين حديث ظاهر شود، آنچه به آن در فصل سابق اشاره شد كه شكر مخلوق شكر بر آن است كه مجراى نعمت الهى است ، و الا اگر كسى از ولى نعمت غفلت كند و به نظر استقلال شكر مخلوق كند، از كافران نعمت الهى است و اين مطلب محتاج به بيان و استشهاد نيست ، بلكه خود واضح و مبرهن است .
و فى الوسائل عن مجالس الشيخ ، باسناده عن النبى - صلى الله عليه و آله - انه قال :
يؤ تى العبد يوم القيامة فيوقف بين يدى الله - عز و جل فيامر به الى النار، فيقول : اى رب امرت بى الى النار و قد قرات القرآن ؟! فيقول الله : اى عبدى انى قد انعمت عليك و لم تشكر نعمتى . فيقول :اى رب انعمت على بكذا و شكرتك بكذا، و انعمت على بكذا و شكرتك بكذا، فلا يزال يحصى النعمة و يعدد الشكر. فيقول الله تعالى : صدقت عبدى الا انك لم تشكر من اجريت لك النعمة على يديه ، و انى قد آليت على نفسى ان لا اقبل شكر عبد لنعمة انعمتها عليه حتى يشكر من ساقها من خلقى اليه (316)
و احاديث شريفه در اين باب بيش از آن است كه در اين اوراق گنجد.(317)
مقصد هشتم : در طمع و ضد آن است كه ياس است
فصل اول : مقصود از طمع و ياس :
سابق بر اين رجاء و قنوط را ذكر فرمودند، و ممكن است راوى درست ضبط نكرده باشد، و بعضى از اختلالها كه در حديث شريف است ، از اين جهت باشد.
و ممكن است ما بين رجاء و طمع فرق گذاشت ، به اين كه رجاء اميد به رحمت است با عمل ، و طمع اميد است با نداشتن عمل يا عدم رؤ يت عمل .
گرچه طمع بدون عمل بعيد است از جنود عقل به شمار رود، زيرا كه از آن در روايات شريفه ذم و تكذيب شده است (318)، پس اميد، بدون رؤ يت عمل شايد باشد، و اين از مقامات عارفين بالله است كه خود و عمل خود را ترك گفته ، و از سرمنزل هستى خويش و بيت انيت و انانيت هجرت كردند، و قدم بر فرق ملك هستى نهادند، و از هر دو نشئه آزاد و چشم آنها به سوى دوست باز و از خود و اعمال خود كور است ، و با اين وصف جلوه رحمت حق قلب آنان را زندگى بخشوده و دست طمعشان با شكستن پاى سير و سلوك به سوى حق و رحمت او دراز است و از ديگران منقطع و به او پيوندند.
و بنابراين ، ياس كه در مقابل اين طمع است ، اعم از قنوط است ، زيرا كه مقابل اخص ، اعم است . و آن عبارت است از: نااميدى از رحمت ، اعم از آن كه اهل طاعت نباشد، يا باشد و رؤ يت طاعت خود كند، و به عمل خود اميد داشته باشد كه اين نيز در مسلك اهل معرفت و مشرب احلاى عرفان ، ياس از رحمت و تحديد سعه آن است .
و اما بودن طمع به آن معنى كه معلوم شد، از جنود عقل و موافق مقتضيات فطرت ، و مقابل آن از جنود جهل و ضد مقتضاى فطرت نيز واضح است ، زيرا كه ترك رؤ يت عمل و توجه به سعه رحمت همان فطرت عشق به كمال و تنفر از نقص است ، يا لازمه آن است كه در كتاب ذات عائله بشرى ثبت و به يد قدرت ((فطرة الله التى فطر الناس عليها))(319) مكتوب است ، چنانچه توجه به انيت خود و اقبال به انانيت و شعب آن - كه رؤ يت عمل نيز از آن است - از خطاهاى جاهلانه فطرت محجوبه است كه خودبين و خودخواه و خودپسند و خود راى است . و از رجوع به باب رجاء و قنوط، مباحث ديگر كه راجع به اين باب است ، روشن شود.
فصل دوم : در بيان تاثير طمع و ياس :
ممكن است فرق ديگرى مابين رجاء و طمع باشد. و آن ، آن است كه مراد از طمع اميد به مغفرت معاصى يا غفران مطلق نقايص باشد، چنانچه خداى تعالى از قول حضرت خليل الرحمن نقل فرمايد:و الذى اطمع ان يغفر لى خطيئتى يوم الدين (320). و رجاء اميدوارى به ثواب الله و چشم داشت به رحمت واسعه باشد. و ممكن است ، به عكس اين باشد. پس ضد آنها نيز به حسب مقابله فرق مى كند.
و در هر صورت رجاء و طمع به ذات مقدس و انقطاع از خلق و پيوند به حق از لوازم فطرت مخموره و مورد مدح ذات مقدس حق و حضرات معصومين - عليهم السلام - است .
قال الله تعالى :و ادعوه خوفا و طمعا ان رحمة الله قريب من المحسنين (321)
و در صف مؤ منين فرمايد:تتجافى جنوبهم عن المضاجع يدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ينفقون (322)
و همان طور كه رجاء به حق تعالى و طمع به رحمت واسعه و اميدوارى از سرچشمه فيض آن ذات مقدس از شعب توحيد و از لوازم فطرت مخموره الهيه است ، و قطع طمع از ديگر موجودات و چشم پوشى از دست مردم نيز از لوازم فطرت اللّه است ، همانطور طمع به غير حق و اميدوارى به مخلوق از شعب شرك و از وساوس ابليس و برخلاف فطرت و از لوازم احتجاب است .
در كافى شريف ، سند به حضرت سجاد - عليه السلام - مى رساند كه فرمود: ((ديدم كه تمام خير مجتمع است در بريدن طمع از آنچه در دست مردم است )).(323)
و در وسايل ، سند به حضرت امير - سلام الله عليه - رساند كه در جمله وصيتها كه به محمد بن حنفيه (324) فرمود اين بود: ((اگر دوست داشته باشى كه جمع كنى خير دنيا و آخرت را، پس قطع كن طمع خود را از آنچه در دست مردم است )).(325)
و فيه عن ابى جعفر - عليه السلام - قال : ((اتى رجل رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - فقال : علمنى يا رسول الله شيئا. فقال : عليك بالياس مما فى ايدى الناس ، فانه الغنى الحاضر. قال : زدنى يا رسول الله . قال : اياك و الطمع فانه الفقر الحاضر))(326) الحديث .
و عن الصادق عن آبائه - عليهم السلام - قال : ((سئل اميرالمؤ منين - عليه السلام - ما ثبات الايمان ؟ قال : الورع . فقيل : ما زواله ؟ قال : الطمع )).(327)
و عن نهج البلاغة قال : ((اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع )).(328)
و فى الوسائل عن احمد بن فهد(329) قال : روى عن ابى عبدالله - عليه السلام - فى قول الله عز و جل : ((و ما يؤ من اكثرهم بالله الا و هم مشركون )).(330)
قال : هو قول الرجل : لولا فلان لهلكت ، و لولا فلان ما اصبت كذا و كذا، و لولا فلان لضاع عيالى . الا ترس انه قد جعل لله شريكا فى ملكه يرزقه و يدفع عنه ؟ قلت : فيقول : ماذا؟ يقول : لولا ان من الله على بفلان لهلكت ؟ قال : نعم لا باس بهذا او نحوه (331)

و اين حديث شريف ، از لباب معارف الهى و اصول حقايق توحيد است كه از معدن وحى الهى و مخزن علم ربانى صادر شده و متكفل توحيد خاصى و وحدت در كثرت است كه قرة العين اولياء است .
و اين احاديث شريفه كفيل تاديب نفوس و طريق ارتياض قلوب است ، چه دلبستگى به مخلوق و غفلت از حق - جل جلاله - از حجب غليظه ايست كه نور معرفت را خاموش و قلب را مكدر و ظلمانى كند، و اين از بزرگترين دامهاى ابليس شقىّ و مكايد بزرگ نفس است كه انسان را از ساحت مقدس حق دور و از معارف حقه مهجور مى كند.
و اين كه در روايات شريف است كه تمام خيرات مجتمع است در قطع طمع از مردم (332)، براى آن است كه قطع طمع از مردم ، راه انقطاع به حق و وصول به باب الله را باز كند، و آن مجمع همه خيرات و مركز تمام بركات است كه فطرت انسانيه مخمور بر آن و مفطور به آن است .
مقصد نهم : در توكل است ، و ضد آن كه حرص است
فصل اول : در بيان معنى توكل است :
بدان كه از براى توكل به حسب لغت و در اخبار و آثار و كلمات بزرگان معانى متقاربه (اى ) شده است كه صرف وقت در بسيارى از آنها لزومى ندارد. از اين جهت اشاره به بعض از آنها مى كنيم .
ظاهر آن است - چنانچه مشتقات آن دلالت بر آن دارد - به معنى واگذارى امر است به معتمدى از باب آن كه خود را در صورت دادن آن امر عاجز مى بيند و از اين باب است ، وكالت و توكيل .(333)
و شايد آنچه كه اهل لغت مثل جوهرى در صحاح و ديگران گفته اند كه : التوكل اظهار العجز و الاعتماد على غيرك (334) تفسير به لازم باشد. و ممكن است اصلش به معنى عجز باشد، چنانچه گويند:رجل وكل - بالتحريك - و وكله مثل همزه ، اى عاجز يكل امره الى غيره (335) و ايكال امر به غير لازمه عجز باشد. و بعض اهل معرفت گويد:التوكل كلة الامر كلة الى مالكه و التعويل على وكالته (336)
يعنى توكل ، واگذار نمودن جميع امور است ، به مالك آن و اعتماد نمودن به وكالت او است . و بعضى گفته اند:التوكل على الله : انقطاع العبد اليه فى جميع ما يامله من المخلوقين ، يعنى توكل به خدا منقطع شدن بنده است به خدا در هر چه كه اميدوار بود از خلايق . و بعضى از عرفا فرموده اند:التوكل طرح البدن فى العبودية و تعلق القلب بالربوبية (337)، يعنى توكل صرف كردن بدن است در عبوديت خدا و پيوند نمودن قلب است به مقام ربوبيت حق . و در روايات شريفه نيز راجع به توكل فرموده هايى است كه پس ‍ از اين ، بعضى از آن مذكور خواهد شد.
فصل دوم : در اركان توكل است :
توكل حاصل نشود، مگر پس از ايمان به چهار چيز كه اينها به منزله اركان توكل هستند:
اول ، ايمان به آنكه وكيل عالم است به آنچه كه موكل به آن محتاج است ،
دوم ، ايمان به آنكه او قادر است به رفع احتياج موكل ، سوم ، آن كه بخل ندارد، چهارم ، آن كه محبت و رحمت به موكل دارد.
و با اختلال در يكى از اين امور، توكل حاصل نشود و اعتماد به وكيل پيدا نشود، چه كه اگر احتمال دهد كه وكيل جاهل به امور او باشد، و محال احتياج را نداند، اعتماد به او نتواند كرد. و اگر علم او را بداند، ولى احتمال دهد با كمال علم ، عاجز باشد از سدّ احتياج او، اعتماد به او نكند. و اگر قدرت او را نيز معتقد باشد و احتمال بخل در او بدهد، اعتماد حاصل نشود. و اگر اين سه محقق باشد ولى شفقت و رحمت و محبت او را احراز نكرده باشد، معتمد به او نشود، پس توكل حاصل نشود. پس پايه توكل بر اين اركان اربعه قرار داده شده .
و اين كه مذكور داشتيم كه ((ايمان به اين امور ركن باب توكل است )) براى آن است كه مجرد اعتقاد و علم را تاثير در اين باب نيست .
و تفصيل اين اجمال آن كه ممكن است انسان با علم بحثى برهانى هر يك از اين اركان را مبرهن نموده و تمام مراتب را در تحت ميزان عقلى درآورده و اثبات نموده ، ولى اين علم برهانى در او به هيچ وجه اثر نكند.
چه بسا فيلسوف قوى البرهانى كه با علم برهانى بحثى اثبات نموده احاطه علمى حق تعالى را به جميع ذرات وجود، و تمام نشآت غيب و شهادت را حاضر در محضر حق تعالى مى داند، و تجرد تامّ حق را به جميع انواع تجرد و احاطه قيومى ذات مقدس را با براهين متقنه قطعيه ثابت مى نمايد، ولى اين علم قطعى در او اثر نمى كند به طورى كه اگر در خلوتى مثلا به معصيتى اشتغال داشته باشد، با آمدن طفل مميزى حيا نموده و از عمل قبيح منصرف مى شود، و علمش به حضور حق ، بلكه حضور ملائكة الله ، بلكه احاطه اولياء كمل - كه همه در تحت ميزان برهانى علمى است - براى او حياء از محضر اين مقدسين نمى آورد، و او را از قبايح اعمال منصرف نمى كند، با آن كه حفظ محضر و احترام حاضر و احترام عظيم و احترام منعم و احترام كامل همه از فطريات عائله انسانى است . اين نيست جز آن كه علوم رسميه برهانيه از حظوظ عقل هستند، و از آنها كيفيت و حالى حاصل نشود.
و همين طور، چه بسا حكيم عظيم الشانى كه عمر خود را در اثبات سعه احاطه قدرت الهى صرف كرده و مفاد ((لا موثّر فى الوجود الا الله )) را به برهان علمى قطعى ثابت نموده ، و دست تصرف موجودات عاليه و دانيه و قواى غيب و شهادت را از مملكت وجود - كه خاص ذات مقدس مالك او است - كوتاه نموده ، و همه عالم را به عجز و نياز در درگاه مقدس حق ستوده ، و حقيقت يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى الحميد(338 ) را به برهان بحثى مشائى دريافته ، و توحيد افعالى را در تحت موازين علميه درآورده ، با همه وصف ، خود طلب حاجات از مخلوق ضعيف فقير كند، و دست حاجت به پيشگاه ديگران دراز كند. اين نيست جز آن كه ادراك عقلى و علم برهانى را در احوال قلوب تاثيرى نيست ، و ماوراى اين قريه قراى ديگرى و در پس اين شهر شهرهاى عشقى است كه ماها در خم يك كوچه هستيم .
اين كه ذكر شد، نه اختصاص به فيلسوف يا حكيم داشته باشد، بلكه چه بسا عارف اصطلاحى متذوقى كه لاف از تجريد و تفريد و توحيد و وحدت زند، به همين درد دچار است .
و چه بسا فقيه و محدث و متعبد بزرگوارى كه با آثار و اخبار معصومين - عليهم السلام - مانوس و احاديث باب توكل على اللّه و تفويض الى اللّه و ثقه باللّه و رضا بقضاء اللّه را محفوظ است ، و آن را از معادن وحى داند. و مفاد آنها را معتقد و چون علم برهانى متعبد است ، ولى به همين بليه بزرگ مبتلا است ، و اين نيست جز آن كه علوم آنها از حدود عقل و نفس تجاوز نكرده و به مرتبه قلب كه محل نور ايمان است ، نرسيده ، و تا علوم در اين پايه است ، از آنها احوال قلبيه و حالات روحيه حاصل نشود.
پس كسى كه بخواهد به مقام توكل و تفويض و ثقه و تسليم و ديگر از قسم معاملات - به حسب اصطلاح اهل معرفت - رسد، بايد از مرتبه علم به مرتبه ايمان تجاوز كند، و به علوم صرفه رسميه قانع نشود، و اركان و مقدمات حصول اين حقايق را به قلب برساند تا اين احوال حاصل شود. و طريق تحصيل اين معارف و رساندن آنها را به لوح قلب ، ما پيش از اين به طور اجمال ذكر كرديم (339). اكنون نيز به طور اجمال مذكور مى داريم .
بايد دانست كه پس از آن كه عقل به طور علم برهانى ، اركان باب توكل را مثلا دريافت ، سالك بايد همت بگمارد كه آن حقايقى را كه عقل ادراك نموده ، به قلب برساند. و آن حاصل نشود، مگر آن كه انتخاب كند شخص مجاهد از براى خود در هر شب و روزى ، يك ساعتى را كه نفس اشتغالش به عالم طبيعت و كثرت كم است و قلب فارغ البال است ، پس در آن ساعت فراغت نفس ، مشغول ذكر حق شود با حضور قلب و تفكر در اذكار و اوراد وارده .
مثلا ذكر شريف ((لا اله الا اللّه )) را - كه بزرگترين اذكار و شريفترين اوراد است (340) - در اين وقت فراغت قلب ، با اقبال تام به قلب بخواند به قصد آن كه قلب را تعليم كند، و تكرار كند اين ذكر شريف را، و به قلب به طور طمانينه و تفكر بخواند، و قلب را با اين ذكر شريف بيدار كند تا آن جا كه قلب را حالت تذكّر و رقت پيدا شود. پس به واسطه مدد غيبى ، قلب به ذكر شريف غيبى گويا شود، و زبان تابع قلب شود.
و چه بسا كه اگر مدتى اين عمل شريف و آداب ظاهريه و باطنيه انجام گيرد در اوقات فراغت ، خود قلب متذكر شود و زبان تَبَع آن شود (و گاه شود كه انسان در خواب است و زبانش به ذكر شريف گويا است ) تا آن جا كه نفس با اشتغال به كثرت و طبيعت نيز متذكر توحيد و تفريد است .
و چه بسا كه اگر شدت اشتغال با طهارت نفس و خلوص نيت توام شود، هيچ اشتغالى او را از ذكر باز ندارد، و نورانيت توحيد بر همه امور غلبه كند.
و همينطور سعه رحمت و لطف و شفقت حق تعالى را به قلب خود با تذكر شديد و تفكر در رحمتهاى حق تعالى - كه از قبل از پيدايش او تا آخر ابد متوجه به او شده - برساند، كم كم قلب نمونه محبت الهى را درك كند، و هر چه تذكر شديدتر شود - خصوصا در اوقات فراغت قلب - محبت افزون شود تا آن جا كه حق تعالى را از هر موجودى به خود رحيم تر و رؤ ف تر بيند، و حقيقت ((ارحم الراحمين )) را به نور بصيرت قلبى ببيند.
و همينطور اركان ديگر توكل را به قلب خود برساند با شدت تذكر و ارتياض قلب تا آن كه قلب مانوس با آن حقايق شود. پس در اين حال لوازم اين معارف در باطن جلوه كند، و نور توكل و تفويض و ثقه و امثال آن در ملكوت نفس پيدا شود، و لايق اغذيه روحيه غير طبيعيه شود. پس ، از منزل معاملات - كه توكل نيز از آن است - ترقى به منازل ديگر كند و انقطاع از طبيعت و منزل دنيا روزافزون شود، و اتصال به حقيقت و سرمنزل انس و قدس و عقبى زيادت گردد، و نور توحيد فعلى اولا و نمونه اى از توحيد اسمائى و صفاتى پس از آن در قلب تجلى كند. و هر چه جلوه اين نور زياد شود، جبل خودخواهى و خودبينى و انانيّت و انيّت بيشتر مندك و از هم ريخته تر شود تا آن جا كه به جلوه تام ربّ الانسان ، جبل به كلى مندك شود، و صعق كلى حاصل آيد:فلما تجلّى ربّه للجبل جعله دكا و خرّ موسى صعقا(341)
افسوس كه نويسنده متشبث به شاخ و برگ شجره خبيثه و متدلى به چاه ظلمانى طبيعت از همه مقامات معنوى و مدارج كمال انسانى قناعت به چند كلمه اصطلاحات بى سر و پا نموده ، و در پيچ و خم مفاهيم بى مغز پوچ ، عمر عزيز خود را ضايع نموده و از دست داده . اهل يقظه و مردم بيدار رخت از جهان و آنچه در اوست دركشيده و گليم خود از آب بيرون بردند، و به زندگانى انسانى ، نه بلكه حيوة الهى نايل شدند، و از غل و زنجير طبيعت رستگار گرديدند ((قد افلح المؤ منون ))(342 ). اين رستگارى مطلق ، رستگارى از زندان طبيعت نيز از مراتب آن است ، و لهذا يكى از اوصاف آنها را فرمايد: ((و الذين هم عن اللغو معرضون )) (343) و حياة دنيا لغو است و لهو ((و ما الحيوة الدنيا الا لعب و لهو)) (344). و ما بيچاره ها چون كرم ابريشم از تار و پود آمال و آرزو و حرص و طمع و محبت دنيا و زخارف آن دائما بر خود مى تنيم ، و خود را در اين محفظه به هلاكت مى رسانيم .
بارالها! مگر فيض تو از ما دستگير فرمايد، و رحمت واسعه ذات مقدست شامل حال ما افتادگان شود، و به هدايت و توفيق تو راه هدايت و رستگارى از براى ما باز شود ((انك رؤ وف رحيم )).(345)
فصل سوم : در تعقيب اين باب و موعظت اولوا الالباب است :
عزيزا! تو اگر اهل برهان و فلسفه اى ، با برهان ((كل مجرد عاقل ))(346) و ((بسيط الحقيقة كل الكمال ))(347) از ماوراء عوالم غيبيه تا منتهى النهايه عالم حس و شهادت را به علم بسيط احاطى ازلى ، بى شايبه كثرت و تحديد و بى وصمه حجاب و تقييد، از ازل تا ابد، ذرات موجودات را در حضرت علميه منكشف دانى - چنانچه شايد اشاره به برهان ((كل مجرد عاقل )) بلكه يا وجهى ((بسيط الحقيقة كل الكمال )) باشد قول خداى تعالى :الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير(348 )، چنانچه با برهان فلسفى متين دريافتى كه تمام ذرات كائنات ازلا و ابدا، عين حضور پيش حق و عالم بشراشره محضر مقدس ‍ حق است ، و به آن بيان كه اثبات كند كه عالم عين ربط و محض تعلق است به حق ، اثبات علم فعلى حق كنى ، چنانچه اشاره به مراتب علم فعلى در كتاب خدا فرمايد در آيه شريفه :و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو(349)

next page

fehrest page

back page