next page

fehrest page

back page

و ما پيشتر ذكر كرديم كه تمام اساس شرايع حقه ، بر طبق دو فطرت الهيه است كه يكى اصلى استقلالى است و آن فطرت عشق به كمال مطلق است كه اساس خدا خواهى است ، و ديگرى تبعى استظلالى است كه آن فطرت تنفر از نقص است كه اساس تنه و تقوى است به معنى عام شامل آن . و تمام احكام شرايع ، چه احكام قالبى و چه احكام قلبى بر اين دو اصل محكم الهى بنا نهاده شده است .(683)
اكنون بر گرديم بر سر مقصود كه راه تحصيل ملكه حلم است .
بايد دانست كه به واسطه شدت اتصالى كه مابين ملك بدن و روح است چنانچه در فلسفه اعلا ثابت است كه نفس داراى نشئات غيب و شهادت است ، و آن عالى در عين دنو است و دانى در عين علو است ، و با وحدت تمام قوا است -(684) بنابراين ، تمام آثار ظاهريه در روح ، و آثار معنويه در ملك بدن سرايت مى كند. پس اگر كسى در حركات و سكنات مواظبت كند كه با سكونت و آرامش رفتار كند، و در اعمال صوريه مانند اشخاص حليم رفتار كند، كم كم اين نقشه ظاهر به روح سرايت كند و روح از آن متاثر شود، و نيز اگر مدتى كظم غيظ كند و حلم را به خود ببندد، ناچار اين تحلم به حلم منتهى شود و همين امر تكلفى زورى امر عادى نفس شود. و اگر مدتى انسان ، خود را به اين امر وادار كند و مواظبت كامل از خود كند و مراقبت صحيح نمايد، نتيجه مطلوبه البته حاصل شود. و در آثار شريفه اهل بيت وحى - عليه السلام - اين علاج مذكور است .
در وسايل ، نهج البلاغه نقل كند كه مولاى متقيان - عليه السلام - فرمود:
((اگر نمى باشى حليم ، پس حلم را به خود ببند؛ زيرا كه كم است كه كسى خود را شبيه به قومى كند مگر آن كه اميد است از آنان شود))(685)
و از حضرت صادق روايت است كه : ((اگر حليم نيستى ، تحلم كن )).(686)
فصل هفتم : در ذكر فضايل حلم از طريق منقول :
اما فضايل حل به حسب عقل ، معلوم و ثابت است ، و آثار شريفه مترتبه بر آن بر كسى كه صاحب عقل سليم است پوشيده نيست . و كفايت كند در فضل آن ، آن كه خداى تعالى در قرآن شريف ، خود را به حلم معرفى فرموده ؛ در سوره بنى اسرائيل آيه 44 فرمايد: ((انه كان حليما غفورا))(687) و در سوره احزاب آيه 51 فرمايد: ((و كان الله عليما حليما))(688) و اين ، دليل بر آن است كه حلم از اوصاف كماليه اى است كه از كمالات مطلقه است ، و موجود بما انه موجود به آن متصف شود؛ زيرا كه در فلسفه مقرر است كه اوصاف حق آن است كه از كمالات مطلقه باشد و از صفات موجود بما انه موجود باشد، و در اتصاف وجود به آن ، تخصص استعداد رياضى و طبيعى در كار نباشد.(689)
و تمام اوصاف كماليه از جنود رحمان است ؛ زيرا كه جنود حق و رحمان ظل او است ، و ظل شى ء مباينت عزلى با او ندارد، و تباين وصفى - كه تفاوت به كمال و نقص است - دارد كه در قرآن شريفه از اين معنى دقيق عرفانى و حقيقت ثابت برهانى ، به آيه و نشانه تعبير شده است .
و نيز خداى تعالى حضرت ابراهيم ((خليل الرحمن )) را - كه از اعاظم كمل دار وجود دارد - توصيف به حلم فرموده است ؛ در سوره هود، آيه 75 فرمايد: ((ان ابراهيم لحليم اواه منيب ))(690) و حضرت اسماعيل ذبيح الله را نيز به حلم توصيف فرموده ؛ در سوره صافات ، حضرت ابراهيم مى فرمايد: ((بشارت داديم او را به پسر بردبار)). و از ميانه تمام اوصاف كمال ، اين صفت را انتخاب فرموده ، و اين از غايت عنايت ابراهيم خليل به اين صفت كمال بوده است ، و يا عنايت حق تعالى يا هر دو. و در هر صورت برجستگى اين ملكه شريفه را ثابت مى كند.
و در روايات شريفه از اين خلق شريف مدح شايان شده . در كافى شريف ، سند به حضرت باقر العلوم - سلام الله عليه - مى رساند كه گفت : ((همانا خدا دوست مى دارد با حياء حليم را)).(691)
و در روايت ديگر مى فرمايد: ((رسول خدا گفت : همانا خدا دوست مى دارد با حياء حليم عفيف بسيار با عفت را))(692)، و پيش اهل محبت و معرفت ، اين مدح ، بالاترين مدحها است ؛ زيرا كه نزد آنان محبت الهى با هيچ چيز مقايسه نشود و هيچ چيز موازنه با آن نكند. و از شيخ بهائى - رحمه الله - منقول است كه گفته :
((خداوند كسى را دوست دارد، از لقاء خود محروم نكند و او را به وصال خود برساند و اين خاصيت بس ‍ است براى خلق شريف براى كسانى كه اهل معرفت و دل بيدارند)).
و در وسايل ، از شيخ صدوق - رحمه الله - به سند خود منقول است ، از حضرت صادق از پدرانش كه پيغمبر در جمله وصيتى كه به اميرالمؤ منين مى كرد، فرمود: ((يا على ! آيا خبر بدهم به شماها به شبيه ترين شما به من در خلق ؟ گفت : بلى يا رسول الله ! فرمود: نيكوترين شما در خلق و بزرگترين شما در حلم ، و نيكوكارترين شما به خويشاوندانش و با انصاف ترين شما در باره خودش )).(693)
و از خصال شيخ صدوق به سندش از حضرت صادق - از پدرش از جدش ، از على بن ابى طالب رواست است كه رسول خدا فرمود: ((هيچ چيزى با چيزى جمع نشده فاضلتر از حلم كه با علم جمع شود))(694)
و در اين باب ، روايات بسيار در در كتب معتبره است كه بايد به خود آنها رجوع شود.(695)
بايد دانست كه چون از فصل سوم مقصد بيستم فطرى بودن ((حلم )) و از جنود عقل و رحمان بودن آن ، و برخلاف فطرت مخموره بودن ((سفه )) و از جنود ابليس و جهل بودن آن معلوم شود، ما در اين جا فصلى جداگانه براى آن منعقد نكرديم .
مقصد بيست و يكم : در صمت ، و ضد آن كه هذر است
فصل اول : در بيان فوائد صمت است :
((صمت )) عبارت از سكوت است (696)، لكن در اين جا مقصود سكوت مطلق نيست ؛ زيرا كه سكوت مطلق از جنود عقل نيست و افضل از كلام نيست ، بلكه كلام در موقع خود افضل از سكوت است ؛ زيرا كه به كلام ، نشر معارف و حقايق دينيه و بسط معالم و آداب شريعت شود، و خداى تعالى متصف به تكلم است ، و از اوصاف جميله او ((متكلم )) است . از اين جهت ، در مقابل صمت در اين روايت تكلم را قرار نداده ، بلكه هذر - فتحتين - را، كه عبارت از هذيان است و تكلم به چيزهاى بى معنى لاطئل است ، قرار داده .(697)
پس ، آنچه از جنود عقل است ، و در شرع و عقل مورد تحسين است ، سكوت از هذيان و هذر است و البته اين سكو و حفظ زبان از لغو و باطل ، از فضايل و كمالات انسانى است ؛ بلكه اختيار زبان را داشتن و اين مار سركش را در تحت اختيار در آوردن از بزرگترين هنرمندى ها است كه كمتر كسى مى تواند به آن موفق شود، و اگر كسى داراى چنين قدرتى شد، از آفات و خطرات بسيارى محفوظ ماند؛ زيرا كه زبان داراى آفات و خطرات بسيارى است ؛ بعضى براى آن قريب بيست آفت ذكر كردند(698) و شايد از آن هم بيشتر باشد
بالجمله ، كلام با آن كه از كمالات وجود است ، و تكلم منشا كمالات بسيارى است - كه بدون آن باب معارف مسدود مى شد، و خداى تعالى در قران كريم مدح شايان از آن فرموده در سوره رحمن كه فرمايد: ((الرحمن# ... خلق الانسان # علمه البيان ))(699)؛ تعليم بيان را در اين آيه ، مقدم بر تمام نعمتها داشته در مقام امتنان بر نوع انسانى - با اين وصف چون اطمينان از سلامت آفات آن نمى شود پيدا كرد، و در تحت اختيار آوردن زبان از مشكل ترين امور است ، سكوت و صمت بر آن ترجيح دارد.
و اهل رياضت سكوت را بر خود حتم مى داشتند(700)؛ چنانچه خلوت را نيز اهميت مى دادند براى همين نكته . با آن كه در معاشرات با اهل معرفت و دانشمندان و اهل حال و رياضت ، فوائد بيشمار و عوائد بسيار است ، و در اعتزال ، حرمان از معارف و علوم بسيار است ، و خدمت به خلق - كه از افضل طاعات و قربات است - نوعا با معاشرات و آميزش دست دهد؛ لكن چون آفات معاشرت بسيار است و انسان نمى تواند نوعا خود را زا آن حفظ كند، مشايخ اهل رياضت اعتزال را ترجيح دهند بر عشرت .(701)
و حق آن است كه انسان (702) در اوائل امر كه اشتغال به تعلم و استفاده دارد بايد معاشرت با دانشمندان و فضلا كند، ولى با شرايط عشرت و مطالعه در احوال و اخلاق معاشرين . و در بدايات سير و سلوك و اواسطى و اوائل نهايات نيز از خدمت مشايخ و بزرگان اهل حال بايد استفادت كند، پس ناچار به عشرت است .
و چون به نهايات رسيد، بايد مدتى به حال خود پردازد، و اشتغال به حق و ذكر حق پيدا كند. اگر در اين اوقات ، ((خلوت با حق )) با ((عشرت )) جمع نشود، بايد اعتزال كند تا كمال لايق از اعلا بر او افاضه شود. و چون حال طمانينه و استقرار و استقامت در خود يد، و از حالات نفسانيه و وساوس ابليسيه مطمئن شد، براى ارشاد خلق و تعليم و تربيت بندگان خدا و خدمت به نوع به آميزش و خلطه پردازد، و خود را مهيا و آماده كند كه تا مى تواند از خدمت به بندگان خدا باز ننشيند.
و همين طور اين دستور كلى است براى صمت و سكوت و تكلم و ارشاد، كه در اوائل امر كه خود متعلم است ، بايد به بحث و درس و تعلم اشتغال پيدا كند، و فقط از كلمات و اقوال لغو و باطل خوددارى كند. و چون كامل شد، به تفكر و تدبر اشتغال پيدا كند، و زبان از كلام به غير ذكر خدا و آنچه مربوط به اوست بر بندد تا افاضات ملكوتى بر قلب او سرشار شود. و چون وجود او حقانى شد، و از گفتار و اقوال خود مطمئن شد، به سخن آيد و به تربيت و تعليم و دستگيرى مردمان برخيزد، و لحظه اى از خدمت آنان ننشيند تا خداى تعالى از او راضى شود، و در شمار بندگان مربى او را قرار دهد و خلعت معلمى و مرشدى را به قامت او راست كند و اگر نقصى در اين ميان داشته باشد، به واسطه اين خدمت ، خداوند تعالى جبران كند.
فصل دوم : در بيان زيانهاى هذر و هذيان واشتغال به كلام باطل و لغو، و سخنان بيهوده و بى فائده :
مكرر ذكر شد كه رابطه بين روح و باطن ملكوتى با ظاهر و قواى ملكى نفس ، به قدرى است كه هر يك از ظاهر و باطن ، متاثر از آثار ديگر شود، و كمال و نقص و صحت و فساد هر يك سريان به ديگرى نمايد.
چنانچه روح سالم كامل ، سلامت و كمال خود را از روزنه هاى قواى ملكى نمايش دهد مانند كوزه كه آب صاف گواراى خود را از منافذ خود كه روابط بين ظاهر و باطن است بيرون دهد ((قل كل يعمل على شاكلته ))(703). و همين طور روح عليل ناقص - كه تيره بختى و پريشان روزگارى بر چهره او چيره شده و در تحت تصرف شيطان ، سعادت و كمال فطرى را از دست داده و به انواع احتجابات محتجب شده - از منافذ قواى خود، كه روابط ملكوت و ملك است رنگ خود را كه ((صبغة الشيطان )) و در مقابل ((صبغة الله )) است بيرون دهد، و ظاهر قواى ملكيه را به شكل و شاكله خود در آورد، چون كوزه كه آب تلخ و شور و ناگوار را از باطن خود به توسط منافذ - كه روابطند - ظاهر كند.
و نادر اتفاق افتد كه نفس قوه ماسكه روحانيش قوى باشد، و بنيه خوددارى روحش شديد باشد، و نگذارد كسى بر اسرار روحش مطلع شود. اين خوددارى و حفظ، چون قسرى و بر خلاف طبيعت است ، ناچار روزى منقطع شود، يا در دنيا در اوقاتى كه نفس از حال طبيعى بيرون رود؛ يا به شدت غضب - و آن بيشتر اتفاق افتد، و يا به غلبه شهوت - و اين كمتر ماسكه را خراب كند.
و اگر در دنيا به واسطه اتفاق يا شدت قوت ماسكه ، اخلاق روحى را بروز ندهد، در آخرت - كه روز بروز حقايق و كشف سراير است - قدرت نفس بر ماسكه كه قسرى بود، غلبه كند، و ناچار آنچه در باطن است ظاهر، و آنچه در سر است علن شود، نه به طريق رشح و سرايت كه در دنيا بود، بلكه عليت و معلوليت و بودن اراده روح احدى التعلق ((يوم يكشف عن ساق ))(704)؛ ((يوم تبلى السرائر)).(705)
ديگر در آنجا خوددارى و امساك از اظهار، ممكن نيست . آن جا تمام رو حيات ظاهر شود و تمام سراير علنى گردد. هم خوبيها ظاهر و هويدا شود، و هم بديها پيدا و آشكار گردد و صور و اشكال ملكوتى براى انواع ملكوتيين صورت گيرد، و تناسخ ملكوتى كه در دنيا واقع شده بود و طبيعت از آن تعصى مى كرد، در آنجا واقعش ظاهر شود.
تا اينجا كه مذكور شد راجع به احكام سرايت باطن و سره ، به ظاهر و علن بود.
و نيز به واسطه همين رابطه بين روح و قواى ظاهره ، اعمال و اطوار ظاهره ، در روح آثار بسيار روشن به وديعه نهد. و به واسطه اعمال خوب و بد و زشت و زيبا، ملكات حسنه و فاضله و ملكات سيئه و خبيثه پيدا شود، و تشكيل باطن و زمينه نسخ ملكوتى حاصل شود (و نكته و سر تكرار اذكار و اعمال صالحه ، يكى براى حصول ملكات فاضله است در روح و ملكوت كه با تكرار عمل و ذكر و فكر حاصل شود).
و چون اعمال قبيحه و سيئه شديد التاثير در نفس است - به واسطه آن كه نوعا مطابق لذت و شهوت است و از روى حضور قلب و توجه نفس به جا مى آيد -، در شرايع الهيه از آنها شديدا جلوگيرى شده ، و ترك جميع افراد طبيعت را خواسته اند. لكن در اعمال حسنه و حسنات اذكار و اعمال ، نوعا به اتيان يك فرد يا چند فرد قانع نشده و تكرار آن را خواسته اند؛ چون تاثير آنها در روح خيلى بطى ء و كم است . و چون مخالف شهوات و لذات نفسانى است ، نوعا از روى بى رغبتى و ادبار نفس بجا آيد، و حضور قلب و اقبال روح در آنها نيست . پس آثار آنها بسيار كم شود در روح و باطن ، و ملكوت نفس از آنها خيلى كم متاثر شود. و براى اثر بخشيدن آنها در روح آداب و شرايطى مقرر شده كه ما بعضى از آنها را در كتاب ((آداب الصلاة )) شرح داديم .(706)
تا اينجا كه شرح داده شد، از وجهه عمومى افعال حسنه و سيئه و بد و خوب و آثار آنها بود.
و اما در خصوص سخنان لغو بيهوده و كلمات زشت ناشايسته نيز بايد دانست كه آنها بسيار مضر به حال روح است ، و نفس را از صفا و صلاح و سلامت و وقار و طمانينه و سكونت ساقط مى كند، و جلافت و كدورت و قساوت و غفلت و ادبار آورد، و ذكر خدا را از نظر بيندازد، و حلاوت عبادت و ذكر الله را از ذائقه روح ببرد، و ايمان را ضعيف و ناچيز كند، و دل را بميراند، و لغزش و خطا از آن زياد شود، و پشيمانى بسيار بار آورد و كدورت بين دوستان و دشمنى بين مردم ايجاد كند، و مردم را به انسان بدبين كند، و او را از نظر آنان بيندازد، و اطمينان و وثوق از او ساقط شود، و او را در نظر مردم بى مقدار و بى وزن كند. و اينها در صورتى است كه بر كلام او مترتب نشود معصيتهاى گوناگون لسانى .
و خيلى كم اتفاق افتد كه انسان كه به لغو و باطل اشتغال پيدا كرد و زبان را در تحت ميزان صحيح در نياورد، از معاصى و گناهان محفوظ ماند و به همان لغو و بيهوده تا آخر به سر برد. از اين جهت ، درباره سكوت و صمت سفارش بسيار شده است .
فصل سوم : در ذكر فضايل صمت و عيوب هذر از طريق نقل :
اخبار شريفه در اين باب بقدرى زياد است كه در اين مختصر نگنجد، و ما به ذكر چند حديث قناعت مى كنيم :
در وسائل ، از مجالس شيخ طوسى (707) - رحمه الله - سند به ابوذر رساند كه پيغمبر خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - در جمله وصيتهاى به او فرمود: ((اى ابوذر! گفتار خوب بهتر است از سكوت ، و سكوت بهتر است از گفتار شر. اى اباذر! واگذار كلام زيادى راه ؛ و بس است تو را از سخن ، آنچه تو را به حاجتت برساند. اى اباذر! كفايت مى كند در دروغ گوئى مرد، اين كه هر چه شنيد نقل كند. اى اباذر! همانا هيچ چيز (بيشتر) از زبان ، استحقاق زندان طولانى ندارد. اى اباذر! خداوند نزد زبان هر گوينده ايست پس از خدا بايد بترسد انسان ، و بايد بداند چه مى گويد)).(708)
و از حضرت اميرالمؤ منين در نهج البلاغه منقول است كه : ((خير نيست در سكوت از كلمات حكمت آميز، چنانچه خير نيست در سخنان از روى جهالت )).(709)
و فرموده : ((كسى كه كلامش زياد شد، خطائش زياد شود. و كسى كه خطائش زياد شد، حيائش كم مى شود. و كسى كه حيائش كم شد، ورعش كم مى شود. و كسى كه ورعش كم شد، قلبش مى ميرد. و كسى كه قلبش مرد، داخل آتش مى شود)).(710)
و هم از آن حضرت منقول است كه : ((زبان ، سبع درنده است اگر بازدارى او را مى درد)).(711)
و فرمود: ((وقتى كه عقل كامل شود كلام كم شود)).(712)
و در وصاياى آن جناب به فرزندش محمد بن حنيفه است كه : ((خلق نكرده خداوند - عز و جل - چيزى را نيكوتر از كلام ، و نه چيزى را زشت تر از كلام . به واسطه كلام سفيد شود روها، و به واسطه كلام سياه شود روها. بدان كه كلام در بند تو است تا سخن نگفتى ؛ و چون تكلم كردى ، تو در بند او مى روى . پس حفظ و مستور كن زبان خود را، چنانچه حفظ مى كنى طلا و پول خود را. همانا زبان ، سگ عقور است ؛ اگر او را رها كنى ، زخم مى زند. چه بسا كلمه (اى ) كه سلب نعمت كند! و كسى كه لجام خود را رها كند مى كشاند او را به سوى هر كراهت و فضيحتى . پس ، از آن خلاصى ندارد در روزگار مگر با غضب خدا و ملامت مردم )).(713)
و نيز از آن حضرت منقول است كه : ((كسى كه حفظ كند زبان خود را، ستر كند خدا عورت او را)).(714)
و از رسول خدا - صلى اللّه عليه و آله - منقول است كه فرمود: ((زياد سخن نگوئيد به غير ذكر خدا، زيرا كه كلام به غير ذكر خدا قساوت قلب مى آورد. همانا دورترين مردم از خدا قلب با قساوت است )).(715)
و از احتجاج طبرسى (716) منقول است از حضرت سجاد كه : ((آن بزرگوار سؤ ال شد از كلام و سكوت كه كداميك افضل است ؟ فرمود: از براى هر يك از آنها آفاتى است ، وقتى سالم باشند از آفات ، كلام افضل است از سكوت . گفته شد: چگونه چنين است ؟ گفت : همانا خداى - عز و جل - نفرستاد انبيا و اوصياء را به سكوت ، بلكه بعث كرد آنها را به كلام ؛ و استحقاق بهشت حاصل نشود به سكوت ، و ولايت الله مستوجب نشود به سكوت ، و از آتش محفوظى حاصل نشود به سكوت ، و اجتناب از سخط خدا حاصل نشود به سكوت ، تمام اينها با كلام حاصل شود)).(717)
فصل چهارم : در بيان آنكه صمت به آن معنى كه مقصود در اين حديث است ، از جنود عقل و لازمه فطرت مخموره است ؛ و هذر و هذيان از جنود جهل و ابليس و از فطريات محجوبه است :
چنان كه در اين اوراق مذكور افتاد(718)، انسان داراى دو فطرت است كه : يكى اصلى است و آن فطرت عشق به كمال مطلق است كه آن حق - جل و علا - است . و ديگر تبعى ، و آن فطرت تنفر از نقص است و آن غير حق است به جنبه سوائيت و غيريت . و آنچه او را اعانت كند در اين دو مقصد، از لوازم فطرت و از تبعات آن است . پس چون سكوت از باطل و لغو و خوددارى از هذيان و هذر اعانت كند او را بر تفكر و اشتغال به باطن ، و معين او شود در تصفيه و تنزيه او كدورات ، و او را به مبدا كمال - كه مورد عشق فطرت است - نزديك كند، و خار طريق را از ميان بردارد، از اين جهت ((صمت )) از لوازم فطرت مخموره و از جنود عقل و رحمان است .
و هذيان و هذر و لغو و باطل كه انسان را از كمال مطلق دور كند، و به طبيعت و احكام آن نزديك كند، مورد تنفر فطرت است ، و واسطه احتجاب آن از مبدا كمال است . و چون نفس از فطرت اصليه خود محتجب شود، و به طبيعت و آمال آن پيوسته گردد، در اين حال احتجاب ، حب كاذب پيدا كند به لغو و باطل ، چون اشتهاء كاذبى كه مريض به طعام مضر پيدا كند. و چون از احتجاب بيرون آيد مى فهمد كه آنچه مورد علاقه طبيعيه در اين حال بوده ، مورد تنفر فطرت است ، و آنچه را از ذكر و فكر و صمت و خلوت ، مورد تنفر بوده ، محبوب فطرت است .
مقصد بيست و دوم : در استسلام است ، و ضد آن استكبار است
فصل اول : مقصود از استسلام و استكبار:
((استسلام )) اظهار طاعت نمودن و انقياد و اطاعت كردن از حق و حقيقت است (719). و ((استكبار)) تمرد و نافرمانى نمودن و سركشى و كبريا كردن است .
و بايد دانست كه قلب انسانى چون سلامت از آفات و عيوب باشد، حق را به فطرت سالمه خود دريابد، و پس از دريافت كردن آن براى آن تسليم شود، و چون تسليم شد، در اعمال صوريه قالبيه انقياد كند. پس ، از قلب سالم تسليم حاصل شود، و از تسليم قلبى انقياد صورى حاصل شود، و اين ((استسلام )) است .
چنانچه قلب اگر معيوب باشد و آفت خودبينى و خودخواهى در آن متمكن شود، كبر در آن حاصل شود. و آن حالتى است نفسانيه كه حالت بزرگ ديدن خود و بالاتر ديدن خود از ديگران است . و اگر بر طبق اين حالت نفسانيه رفتار كند و در ظاهر بزرگى فرو شد بر بندگان خدا، گويند: تكبر كرد. و اگر از روى اين كبرياء نفسانى نافرمانى و سركشى كند، گويند: استكبار نمود. پس استكبار نافرمانى و سركشى حاصل از كبر است ، و آن در مقابل استسلام است كه انقياد صورى از روى تسليم باطنى است . پس ، نه هر انقيادى استسلام است و نه هر نافرمانى و سركشى استكبار است .
فصل دوم : در بيان آنكه استسلام از جنود عقل و استكبار از جنود جهل است :
از بيان فصل سابق معلوم توان كرد كه ((استسلام )) از لوازم فطرت مخموره و از جنود عقل است ، و ((استكبار)) از لوازم فطرت محجوبه و از جنود جهل است ، زيرا كه انسان چون به فطرت اصليه خود - كه فطرت سالمه است ، و از مواهب الهيه است در اصل خميره خلقت - باقى باشد، و آفات و عيوب نفسانيه و احتجاب و كدورت روحيه براى او دست نداده باشد، به همان فطرت سليمه حق را دريابد، و نيز محبت به حق پيدا كند. پس بالفطره ، در مقابل آن خاضع شود و تسليم آن شود. و چون تسليم شود، ناچار استسلام براى او رخ دهد.
و در حديث است كه پيغمبر - صلى اللّه عليه و آله - فرمود:المؤ منون هينون لينون ، ان قيدوا انقادوا؛ و ان انيخوا استناخوا(720)
هين و لين بودن ، و انقياد و استناخه در مقابل حق نمودن از صفات مؤ منين است ، بلكه چه بسا كه اگر به آنها تحميلى شود، باز منقاد شوند، چنانچه گويند: ((المؤ من اذا خدعته انخدع ))(721)، حتى در مقابل خدعه ، انخداع كند.
بالجمله : چون فطرت انسانى قبول حق كند، استسلام براى او حاصل شود. و چون فطرت محتجب شود و خودبين و خودخواه شود و در تحت تاثير عوامل طبيعت واقع شود، از حق و حقيقت گريزان شود، و صلابت و قساوت در آن پيدا شود، و در نتيجه استكبار كند و از حق سركشى نمايد. پس معلوم شد كه ((استسلام )) از جنود عقل و رحمان است ، و لازمه فطرت مخموره است ، و ((استكبار)) از جنود جهل و شيطان و از لوازم فطرت محجوبه است .
مقصد بيست و سوم : در تسليم و ضد آن است كه شك است
فصل اول : مقصود از تسليم و شك :
در مقصد سابق معلوم شد كه ((تسليم )) عبارت از انقياد باطنى و اعتقاد و گرويدن قلبى است در مقابل حق پس از سلامت نفس عيوب و خالى بودن آن از ملكات خبيثه . و چون قلب سالم باشد، پيش حق تسليم شود.
و در مقابل آن ((شك )) و خاضع نشدن است پيش حق . و قبول ننمودن حق و عدم تسليم پيش آن از احتجاب نفس و عيوب باطنى و مرض قلبى است .
و بعض محققين گويد كه : ((اينكه در مقابل تسليم ، شك را قرار داده نه جحود و انكار را، براى آن است كه شان عقل حكم قطعى است در تمام امور، و شان نفوس و همانيه حكم قطعى نيست در تمام اشياء بلكه شان آنها شك است فقط و چون مراد از تسليم ، تصديق در تمام اشياء است ، مقابل بايد شك را قرار داد.(722)
و اين كلام ، خالى از مناقشه نيست ؛ زيرا نفوس وهمانيه در تمام اشياء شك نمى كنند، بلكه گاهى هم جزم بر خلاف پيدا مى كنند، و گاهى هم انكار و جحود مى كنند و تكذيب و رد مى نمايند.
و ممكن است كه تسليم حق نشدن ، چون نوعا ملازم با شك است ، از اين جهت در مقابل قرار داده شده است . و شايد مراد از شك ، خلاف يقين باشد؛ چنانچه ائمه لغت بر آن تصريح كردند(723). و مقصود از خلاف يقين ،: اعم از شك متعارف باشد كه حالت ترديد است .
فصل دوم : در بيان فوائد تسليم :
((تسليم )) يكى از صفات نيكوى مؤ منين است كه به واسطه آن طى مقامات معنويه و معرف الهيه شود. و كسى كه تسليم پيش حق و اولياء خدا شود، و در مقابل آنها چون و چرا نكند، و با قدم آنها سير ملكوتى كند، زود به مقصد مى رسد. از اين جهت ، بعضى از عرفاء گويند كه مؤ منين از حكماء نزديكتر به مقصد و مقصود هستند؛ زيرا كه آنها قدم را جاى پاى پيامبران مى گذارند و حكماء مى خواهند با فكر و عقل خود سير كنند. و البته آن كه تسليم راهنمائى الهى شد از راه مستقيم - كه اقرب طرق است - به مقصود مى رسد، و هيچ خطرى از براى او نيست . لكن آن كه با قدم خود سير كند چه بسا در هلاكت افتد و راه را گم كند.
انسان بايد كوشش كند تا طبيب حاذق پيدا كند. چون طبيبى كامل يافت ، در نسخه هاى او اگر چون و چرا كند و تسليم او نشود و با عقل خود بخواهد خود را علاج كند، چه بسا كه به هلاكت رسد.
در سير ملكوتى ، بايد انسان كوشش كند تا هادى طريق پيدا كند. و چون هادى پيدا كرد، بايد تسليم او شود، و در سير و سلوك دنبال او رود، و قدم را جاى قدم او گذارد.
و ما چون نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را هادى طريق يافتيم و او را واصل به تمام معارف مى دانيم بايد در سير ملكوتى تبعيت او كنيم بى چون و چرا.
و اگر بخواهيم فلسفه احكام را با عقل ناقص خود دريابيم ، از جاده مستقيم منحرف مى شويم و به هلاكت دائم مى رسيم ؛ مانند مريضى كه بخواهد از سر نسخه طبيب آگاه شود، و پس از آن دارو را بخورد، ناچار چنين مريضى روى سلامت نمى بيند. تا آمده است از سر نسخه آگاهى پيدا كند، وقت علاج گذشته ، خود را به هلاكت كشانده .
ما مريضان و گمراهان ، بايد نسخه هاى سير ملكوتى و امراض قلبيه خود را از راهنمايان طريق هدايت و اطباء نفوس و پزشكان ارواح دريافت كنيم ، و بى (به ) كار بستن افكار ناقصه و آراء ضعيفه خود، آنها عمل كنيم تا به مقصد كه رسيدن به سراير توحيد است - برسيم ؛ بلكه همين تسليم در بارگاه قدس الهى يكى از مصلحات امراض روحيه است ، و خود نفس را صفائى بسزا دهد، و نورانيت باطن را روز افزون كند.
در قرآن شريف در سوره نساء آيه 65 فرمايد:
فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قصيت و يسلموا تسليما(724)
طعم ايمان آن گاه در ذائقه روح انسانى حاصل شود كه در احكام مقرره الهيه انسان تسليم باشد، بطورى كه در سينه اش نيز تنگى از آن حاصل نشود، و با روى گشاده و چهره باز از آن استقبال كند.
و در حديث شريف كافى ، از اميرالمؤ منين - عليه السلام - نقل كند كه : ((از براى ايمان چهار ركن است : توكل بر خدا، و تفويض امر به سوى خدا، و رضا به قضاء خدا، و تسليم براى امر خدا - سبحانه و تعالى -))(725). و كسى كه داراى اين اركان چهارگانه نباشد، ايمان ندارد، و از حقيقت ايمان به خدا بهره بردارى نكرده .
فصل سوم : در بيان آنكه تسليم از جنود عقل و رحمان است و لازمه فطرت مخموره است، و ضد آن از جنود جهل و لازمه فطرت محجوبه است :
بايد دانست كه انانيت و خودرائى و خودبينى ، بر خلاف فطرت الله است ؛ زيرا كه فطرت مخمور بر خداخواهى و خدابينى است ، و متنفر از غير خدا و تبعيت غير او است - چنانچه سابقا بيان آن شده است -.(726)
و چون فطرت به حالت اصليه خود باشد، و محتجب به احتجابات طبيعت نشده باشد، خودسرى و خودرائى در امور نكند، و صبغه نفسانيه به خرج ندهد، و به واسطه سلامت فطرت تسليم حق شود، و مثل قلبش مثل آينه اى گردد كه جانب نورانى آن به طرف حق باشد كه آنچه از عالم غيب وارد بر آن شود بى كم و كاست و بى تصرف ، در آن نقش بندد و تسليم واردات غيبيه چنان شود كه خود را به كلى از دست دهد و اگر اين حالت قلبى به كمال خود رسيد و متمكن در باطن شد، چه بسا كه حالت محو مطلق براى او حاصل شود، و صعق كلى براى او دست دهد.
و گاه شود كه به واسطه عنايات خاصه رحمانيه ، اگر خداى تعالى او را اهل طلب و محبت ديد و بيرون از قدم انانيت و نفسانيت يافت ، با يك جلوه و جذوه او را به صعق مطلق رساند؛ چنانچه براى موسى كليم رخ داد فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا(727). پس اگر نقائصى هم در ميان باشد، به واسطه همين جلوه رحمانى كه از روى عنايت خاص الهى حاصل شده از ميان برخيزد و اين مقام از تسليم ، بالاتر از توكل و رضا بقضاء الله است ، چنانچه واضح است .
پس معلوم شد كه تسليم از فطريات مخموره و از جنود عقل و رحمان است ؛ چنانچه ضد آن ، كه شك است به معنى عام - كه شامل جحود و تكذيب و انكار هم شود - از جنود جهل و بر خلاف فطرت مخموره و به واسطه احتجاب فطرت است به حجابهاى طبيعت و انانيت و خودرائى و خودسرى و خودخواهى كه همه آنها بر خلاف فطرت الهيه است .
و در اينجا مناسب است كه اين اوراق را نورانى كنيم به ذكر يك حديث از اهل بيت وحى و عصمت :
فى الكافى ، باسناده عن سفيان بن عيينة قال : سالته - اى عن الصادق عليه السلام - عن قول الله عزوجل : ((الا من اتى الله بقلب سليم ))؟(728) قال : القلب السليم الذى يلقى ربه و ليس فيه احد سواه . قال : و كل قلب فيه شرك او شك ، فهو ساقط. و انما اراد بالزهد فى الدنيا ليفرغ قلوبهم للاخرة (729)
قلب سليم عبارت از آن قللى است كه در آن غير خدا نباشد، و از شك و شرك خالص باشد. و اعراض از دنيا - كه مورد سفارش بليغ اولياء خدا است - براى آن است كه قلوب از دنيا فارغ شوند و مهياى آخرت - كه به حقيقت مقام لقاء الله است - شوند؛ بلكه تمام شرايع و اديان و تمام احكام و اخلاق و معاملات و بدايات و نهايات و ارتياضات براى تهيه حصول لقاء الله است . و آن مقصد اصلى از همه چيز است ، و تسليم به حقيقت كامله ، كفيل همه اين معانى تواند بود.
و تمام شرك و شكها از آن پيدا شود كه روح را انسان تسليم ولى مطلق كه حق تعالى است ، نكرده و اگر روح تسليم شد، تمام ممالك وجود تسليم شود. پس اعضاء ظاهره و قواى ملكيه نيز تسلى شوند. و تسليم شدن آنها آن است كه از خود و انانيت خود حركت و سكونى نكنند و قبض و بسط آنها در تحت اراده حق تعالى باشد، و نمونه قرب نوافل در او حاصل شود ((كنت سمعه الذى يسمع به ، و بصره الذى يبصر به ...)) الى آخره .(730)
و در مقابل تسليم مطلق ، تزلزل و شك است كه از براى آن مراتبى است كه بعضى مراتب آن را شك جلى و بعضى را شك خفى و اخفى مى گوئيم . پس ((شك جلى )) تزلزل در عقايد ظاهره جليه ، است و ((خفى )) تزلزل در معارف و اسرار توحيد و تجريد و تفريد است ، و ((اخفى )) حالت تلوين و عدم تمكين در مقامات مذكوره است .
مقصد بيست و چهارم : در صبر و ضد آن است كه جزع است
فصل اول : مقصود از صبر و جزع :
از براى صبر، تعاريفى است كه ما به ذكر بعضى از آنها اكتفا كنيم . محقق عارف خواجه انصارى گويد ((الصبر حبس النفس على جزع كامن عن الشكوى ))(731)؛ يعنى صبر عبارت است از خوددارى از شكايات با آنكه در باطن جزع است . پس اظهار نكردن جزع باطنى و شكايت ننمودن از ناگوارها - بنابه اين تعريف - عبارت از صبر است . و قريب به اين معنى ، حكيم بزرگوار خواجه طوسى - قدس سره - تعريف فرموده .(732 )
پس صبر متقوم به دو امر است : يكى آن كه از آن ناملايم كه بر او وارد مى شود كراهت داشته باشد در باطن . و ديگر آن كه خوددارى كند از اظهار شكايت و جزع .
و شيخ عارف عبدالرزاق كاشانى گفته : مقصود از شكايت ، شكايت به غير حق است . و اما شكايت به خدا منافات با مقام صبر ندارد؛ چنانچه ايوب شكايت به خدا كرد آنجا كه گفت : ((انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب ))(733). با اين وصف ، خداوند درباره او فرمايد: ((انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب ))(734).انتهى .(735)
و ببايد دانست كه صبر - به حسب اين مرتبه كه مذكور شد - از مقامات متوسطين است ؛ زيرا مادامى كه نفس ‍ از واردات از جانب حق تعال كراهت دارد، و در كمون و بطونش از آنها جزع داشته باشد، مقام معارف و كمالاتش ناقص است .
و مقام ارفع از اين مقام مرتبه رضاى به قضاء است كه در واردات بر نفس و بليات و نگوارها خشنودى كند و خوشوقت باشد، و از جان دل آنچه از جانب محبوب برسد خريدار باشد.
در حديث است كه حضرت باقر العلوم در سن كودكى از جابر بن عبدالله انصارى پرسيد كه : ((در چه حالى ؟ جابر گفت : در حالى هستم كه مرض را بهتر از صحت مى خواهم ، و فقر را بهتر از غنى مى خواهم . فرمود: اما ما اهل بيت اگر خدا صحت را بدهد، آن را بهتر مى خواهيم ؛ و اگر مرض را بدهد، آن را بهتر مى خواهيم ؛ و اگر فقر را بدهد، آن را بهتر؛ و اگر غنى دهد آن را بهتر مى خواهيم )).(736)
شايد جابر از جهت آن كه به خود اطمينان نداشته كه در خال صحت و سلامت و غنى و خوشى بتواند قلب خود را نگهدارد بطورى كه اقبال قلبى به دنيا پيدا نكند و ركون به اين قريه ظالمه ننمايد، از اين جهت چنين گفته ؛ ولى مقام ولايت مقامى است كه واردات در تحت سيطره آن واقع مى شود.
اگر تمام ملك جهان را به ولى كامل بدهند يا همه چيز را از او بگيرند، در قلبش اثرى حاصل نشود، و هيچ يك از واردات در او تغييرى ندهد.
بالجمله : صبر به اين مرتبه كه ذكر شد، از مقامات متوسطين است . اين كه كمّل اب اولياء را گاهى به آن موصوف نموده اند يا صبر به مقامات عاليه را منظور داشتند - چنانچه پس از اين اشاره به آن شود(737)، و يا مقصود آن است كه صبر در آلام جسمانيه داشتند كه به مقتضيات طبايع بشريه موجب تاثر و تالم است .
فصل دوم : در بيان مراتب صبر است :
و آن بسيار است كه مراتب كامله آن را در فصل آتيه ذكر مى كنيم ،(738) و اين جا بعض مراتب آن را كه مطابق حديث نبوى است مذكور مى داريم تا اين فصل به منزله شرح آن حديث باشد
كافى بسنده الى اميرالمؤ منين قال : رسول الله : الصبر ثلاثة : صبر عند المصيبة ؛ و صبر على الطاعة ؛ و صبر عن المعصية . فمن صبر على المصيبة حتى يردها بحسن عزائها، كتب الله له ثلاثمائة درجة ما بين الدرجة الى الدرجة كما بين لسماء الى الارض ، و من صبر على الطاعة ، كتب الله له ستمائة درجة ما بين الدرجة الى الدرجة كما بين لسماء الى الارض ، و من صبر على الطاعة ، كتب الله له تسعمائة درجة ما بين الدرجة الى الدرجة كما بين تخوم الارض الى العرش ؛ و من صبر على المعصية ، كتب الله له تسعمائة درجة ما بين الدرجه الى الدرجة كما بين تخوم الارض الى منتهى العرش (739)
از اين حديث شريف سه درجه صبر كه مبادى صبرها است و از امهات صبر متوسطين است ، معلوم مى شود.
اول ، صبر بر بليات و مصيبات است كه انسان در اين گونه واردات خوددارى كند و شكايت و جزع پيش خلق نكند؛ لكن جزع پيش خالق نقص نيست ، بلكه پيش اهل معرفت عيب است ؛ زيرا كه آن تجلد و تصلب است ، و در مذهب عشق و محبت تجلد عيب بزرگ است ؛ بلكه اظهار عجز و نيازمندى مطلوب است ، چنانچه گفته اند:
و يحسن اظهار التجلد للعدى
و يقبح الا العجز عند الاحبة (740)
و نيز تجد خودنمائى و اظهار وجود است ، و اين نزد اهل معرفت از بزرگترين جنايات است (741)
و از براى صبر در مصيبات ، سيصد درجه ثواب است كه ميان هر درجه تا درجه اى مانند فاصله بين آسمان و زمين است .
دوم ، صبر در اطاعت است كه انسان در فرمانبرى حق تعالى خوددار باشد، و نفس اماره عنان از دست انسان نگيرد، و افسار گيسختگى نكند.
و بطور كلى افسار گسيختگى در دو مقام اتفاق افتد كه صبر در يكى از آنها از ديگرى بسيار مشكلتر است :
مقام اول كه صبر در آن آسان است ، افسار گسيختگى در ترك طاعات است . و صبر در اين مرحله ، مقاومت با نفس و شيطان كردن و اتيان كردن دستورات الهيه است با حدود شرعيه و شرايط و آداب قلبيه كه اتيان به اين شرايط و قيام به اين آداب از مشكلات است ، و ما در رساله آداب الصلاة شمه اى از آداب و شرايط مطلق عبادات و خصوص نماز را بيان كرديم .(742)
مقام دوم كه مشكلتر است صبر در آن ، افسار گسيختگى پس از اتيان عمل و اطاعت است كه نفس خود نگهدار باشد بطورى كه قيام به آداب و شرايط ظاهره و باطنه عمل ، عنان را از دست نگيرد، و او را مبتلا به عجب و كبر و ديگر توابع آن نكند.
چه بسا كه شيطان و نفس اماره انسان را سالهائى بس طولانى دعوت به اعمال صالحه و اخلاق حميده و پيروى از شريعت مطهره كنند به اميد آنكه او را مبتلا به اعجاب و خود پسندى كنند، و انسان را با همه مشقتها و رياضات ساقط كنند. پس غرور علمى و عملى و خودخواهى و خودپسندى يكى از مهلكات است كه انسان را به شقاوت كشاند.

next page

fehrest page

back page