previos pagemenu pagenext page


حبّ خاصان خدا، حبّ خداست.

تا اينجا كه ذكر شد نيز به حسب مقامات متوسّطين است كه در حجاب كثرت باز هستند و از جميع مراتب شرك خفىّ و اخفى مبرّا نشده و به كمال مراتب خلوص و اخلاص نرسيده‏اند.

و اما به حسب عرفان اصحاب قلوب فانيه در بعض حالات خاصه، جميع نعم و تمام كمال و جمال و جلال صورت تجلّى ذاتى است، و جميع محامد و مدايح به ذات مقدّس حق تعالى مربوط است؛ بلكه مدح و حمد از خود او به خود اوست؛ چنانچه اشاره به اين معنى است تعلّق بسم اللَّه به الحمد للَّه.

و بدان كه سالك الى اللَّه و مجاهد فى سبيل اللَّه نبايد به حدّ علمى اين معارف قناعت كند و تمام عمر را صرف استدلال كه حجاب بلكه حجاب اعظم است كند، چون كه طى اين مرحله با پاى چوبين‏(55) بلكه با مرغ سليمان‏(56) نيز نتوان كرد؛ اين وادى، وادى مقدّسين است و اين مرحله، مرحله وارستگان. تا خلع نعلين حبّ جاه و شرف و زن و فرزند نشود و القاى عصاى اعتماد و توجّه به غير از يمين نگردد، به وادى مقدس كه جايگاه مخلصان و منزلگاه مقدسان است قدم نتوان گذاشت. اگر سالك به حقايق اخلاص در اين وادى قدم زد و پشت پا به كثرات و دنيا- كه خيال اندر خيال است- زد، اگر بقايايى از انانيّت مانده باشد از عالم غيب از او دستگيرى شود، و به تجلّيات الهيّه جبل انّيّت او مندك شود و حال صعق و فنا براى او دست دهد؛ و اين مقامات در قلوب قاسيه، كه جز از دنيا و حظوظ آن خبرى ندارند و جز به غرور شيطانى با چيز ديگر آشنا نيستند، سخت ناهنجار آيد و به بافته اوهام آن را نسبت دهند؛ با آنكه فنايى را كه ما اكنون در طبيعت و دنيا داريم- كه بكلّى از تمام عوالم غيب كه در هر جهت و حيثيّت ظاهرتر از اين عالمند، بلكه از ذات و صفات ذات مقدّس كه ظهور مختصّ به ذات اوست غافل هستيم و براى اثبات آن عوالم و ذات مقدس حق- جلّ و علا- متشبّث به ذيل برهان و استدلال مى‏شويم- به مراتب غريب و عجيبتر است تا آن فنايى كه اصحاب عرفان و سلوك ادعا مى‏كنند.

حيرت اندر حيرت آيد زين قصص بيهشىّ خاصگان اندر اخسّ‏(57)

اگر اخصّ با صاد باشد، اين قدر حيرت ندارد؛ زيرا كه فناى ناقص در كامل، امر طبيعى و موافق سنّت الهيّه است؛ پس، اين حيرت در جايى است كه اخسّ به سين باشد؛ چنانچه الآن براى تمام ماها اين بيهوشى و فنا متحقّق است و چنان گوش و چشم ما در طبيعت منغمر و فانى است كه از غلغله‏هاى عالم غيب بيخبريم.

نقل و تحقيق‏

بدان كه علماى ادب و ظاهر گفته‏اند كه حمد ثناى به لسان است به جميل اختيارى؛ و چون آنها غافل از جميع السنه هستند جز اين لسان لحمى، از اين جهت تسبيح و تحميد حق تعالى، بلكه مطلق كلام ذات مقدس را حمل به يك نوع از مجاز مى‏كنند؛ و نيز كلام و تسبيح و تحميد موجودات را حمل به مجاز كنند. پس در حق تعالى تكلّم را عبارت از ايجاد كلام، و در موجودات ديگر تسبيح و تحميد را ذاتى تكوينى دانند. اينها در حقيقت نطق را منحصر به نوع خود دانند و ذات مقدّس حقّ- جلّ و علا- و ديگر موجودات را غير ناطق بلكه- نعوذ باللَّه- اخرس گمان كنند؛ و اين را تنزيه ذات مقدس گمان نمودند؛ با آنكه اين، تحديد بلكه تعطيل است و حق منزه از اين تنزيه است؛ چنانچه غالب تنزيهات عامّه تحديد و تشبيه است.

ما پيش از اين ذكر نموديم كيفيّت وضع شدن الفاظ را از براى معانى عامّه مطلقه؛ و اكنون گوييم ما اين قدر در بند آن نيستيم كه در اين حقايق الهيه صدق لغوى يا حقيقت لغويّه لازم آيد، بلكه صحّت اطلاق و حقيقت عقليّه ميزان در اين مباحث است؛ گرچه حقيقت لغويّه نيز به حسب بيان سابق ثابت شد. پس گوييم كه از براى لسان و تكلّم و كلام و كتابت و كتاب و حمد و مدح مراتبى است به حسب نشئات وجوديّه كه هر يك با نشئه‏اى از نشئات و مرتبه‏اى از مراتب وجود مناسب است؛ و چون حمد در هر مورد بر جميلى و مدح بر جمال و كمالى است، پس چون حقّ- جلّ و علا- به حسب علم ذاتى خود در حضرت غيبِ هويّتْ جمال جميل خود را مشاهده فرموده به اتمّ مراتب علم و شهود، مبتهج بوده به ذات جميل خود به اشدّ مراتب ابتهاج؛ پس تجلّى فرموده، به تجلّى ازلى به اعلا مراتب تجليّات در حضرت ذات براى ذات و اين تجلّى و اظهار ما فى مكنون غيبى و مقارعه ذاتيّه كلام ذاتى است كه به لسان ذات در حضرت غيب واقع است و مشاهده اين تجلّى كلامى، سمع ذات است؛ و اين ثناى ذات براى ذاتِ حق، ثناىِ حق است كه ديگر موجودات از ادراك آن عاجزند؛ چنانچه ذات مقدس نبى ختمى، اقرب و اشرف موجودات، اعتراف به عجز فرمايد و گويد: لا احْصِى ثَناءً عَليْكَ؛ أَنْتَ كَما اثْنَيْتَ عَلى‏ نَفْسِك‏(58). و اين معلوم است كه احصاى ثنا، فرع معرفت به كمال و جمال است؛ و چون معرفت تامّه به جمال مطلق حاصل نشود، ثناى حقيقى نيز واقع نگردد؛ و غايت معرفت اصحاب معرفتْ عرفانِ عجز است.

و اهل معرفت گويند حق تعالى با السنه خمسه، حمد و مدح خود كند و آن السنه، لسان ذات است من حيث هى؛ و لسان احديّت غيب است؛ و لسان واحديّت جمعيّه است؛ و لسان اسماى تفصيليّه است؛ و لسان اعيان است و اينها غير از لسان ظهور است، كه اول آن لسان مشيّت است تا آخر مراتب تعيّنات كه لسان كثرات وجوديّه است.

و بدان كه از براى جميع موجودات حظّ بلكه حظوظى از عالم غيب كه حيات محض است مى‏باشد؛ و حياتْ سارى در تمام دار وجود است؛ و اين مطلب نزد ارباب فلسفه عاليه با برهان، و نزد اصحاب قلوب و معرفت به مشاهده و عيان، ثابت است؛ و آيات شريفه الهيّه و اخبار اولياى وحى- عليهم الصلاة و السلام- دلالت تامّ تمام بر آن دارد؛ و محجوبين از اهل فلسفه عاميّه و اهل ظاهر كه نطق موجودات را نيافته‏اند به تأويل و توجيه پرداخته‏اند؛ و عجب آن است كه اهل ظاهر كه به اهل فلسفه طعن زنند كه تأويل كتاب خدا كنند به حسب عقل خود، در اين موارد خود تأويل اين همه آيات صريحه و احاديث صحيحه كنند به مجرد آنكه نطق موجودات را نيافته‏اند، با آنكه برهانى در دست ندارند؛ پس تأويل قرآن را بى‏برهان و به مجرد استبعاد، كنند. بالجمله، دار وجود اصل حيات و حقيقتِ علم و شعور است؛ و تسبيح موجودات، تسبيح نطقى شعورى ارادى است، نه تكوينى ذاتى كه محجوبان گويند؛ و تمام آنها به حسب حظّى كه از وجود دارند به مقام بارى- جلّت عظمته- معرفت دارند و چون اشتغال به طبيعت و انغمار در كثرتْ هيچ موجودى چون انسان ندارد، از اين جهت از همه موجودات محجوبتر است، مگر آنكه از جلباب بشريّت خارج شده و خرق حجب كثرت و غيريّت كرده باشد كه بى‏حجاب به مشاهده جمال جميل پردازد؛ پس حمد و مدح او از تمام حمدها و مدحها جامعتر است؛ و او حق را به تمام شئون الهيّه و تمام اسما و صفات ستايش و عبادت كند.

تتميم‏

بدان كه كلمه شريفه الحمد للَّه به حسب بيانى كه مذكور شد، از كلمات جامعه‏اى است كه اگر كسى به لطايف و حقايق آن، حق را به آن تحميد كند، حق حمد را آن قدر كه در خور طاقت بشريّت است به جا آورده؛ و لهذا در روايات شريفه اشاره به اين معنى شده است؛ چنانچه در روايت است كه حضرت باقر العلوم- سلام اللَّه عليه- از منزلى بيرون آمدند، مركبشان نبود؛ فرمودند: اگر مركب پيدا شود، حمد حق تعالى كنم به طورى كه حق حمد است. پس چون مركب پيدا شد، سوار شده و تسويه لباس خود فرمودند، گفتند: الحمد للَّه (59) و از رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- روايت است كه فرموده‏اند: لا إلهَ الَّا اللَّه نصف ميزان است و الحمد للَّه پر كند ميزان را(60). و اين به واسطه آن است كه به آن بيان كه نموديم الحمد للَّه جامع توحيد نيز هست.

و از رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- روايت شده كه: قول بنده كه مى‏گويد الحمد للَّه سنگينتر است در ميزانش از هفت آسمان و هفت زمين‏(61). و هم از آن حضرت منقول است كه: اگر خداوند عطا كند جميع دنيا را به بنده‏اى از بندگانش، پس از آن بگويد آن بنده الحمد للَّه، آنكه او گفته افضل است از آنچه به او عطا شده. (62) و هم از آن حضرت روايت شده كه: هيچ چيز محبوبتر پيش خدا نيست از قول قائل الحمد للَّه؛ و از اين جهت خداوند به آن بر خود ثنا گفته و احاديث در اين باب بسيار است.

قولُه تعالى: رَبِّ الْعلَمِين؛ ربّ اگر به معناى متعالى و ثابت و سيّد باشد، از اسماى ذاتيّه است و اگر به معناى مالك و صاحب و غالب و قاهر باشد، از اسماى صفتيّه است؛ و اگر به معناى مربّى و منعم و متمّم باشد، از اسماى افعاليه است.

و عالم اگر ما سوى اللَّه كه شامل همه مراتب وجود و منازل غيب و شهود است باشد، ربّ را بايد از اسماى صفات گرفت؛ و اگر مقصود عالم ملك است كه تدريجى الحصول و الكمال است، مراد از آن اسم فعل است؛ و در هر صورت، در اينجا مقصود اسم ذات نيست؛ و شايد به نكته‏اى، مراد از عالمين همين عوالم ملكيّه، كه در تحت تربيت و تمشيت الهيّه به كمال لايق خود مى‏رسد؛ و مراد از ربّ مربّى، كه از اسماى افعال است، باشد.

و بدان كه ما در اين رساله از ذكر جهات تركيبى و لغوى و ادبى آيات شريفه خوددارى مى‏كنيم؛ زيرا كه آنها را غالباً متعرّض شده‏اند؛ و بعض امور كه يا اصلًا تعرّض نشده، يا ذكر ناقص از آن شده، در اينجا مذكور مى‏گردد.

و بايد دانست كه اسماى ذات و صفات و افعال كه اشاره‏اى به آن شد، مطابق اصطلاح ارباب معرفت است؛ و بعضى از مشايخ اهل معرفت در كتاب انشاء الدوائر اسما را تقسيم نموده به اسماى ذات و اسماى صفات و اسماى افعال؛ و فرموده است:

و اسماءُ الذّات هُوَ: اللَّه، الربّ، المَلِكُ، القُدّوسُ، السَّلامُ، المُؤْمِنُ، المُهَيْمِنُ، العَزيزُ، الجَبّارُ، المُتَكَبِّرُ، العَلِىُّ، العَظيمُ، الظّاهِرُ، الباطِنُ، الاوَّلُ، الآخِرُ، الكَبيرُ، الجَليلُ، المَجِيدُ، الحَقُّ، المُبينُ، الواجدُ، الماجدُ، الصَمَدُ، المُتعالى، الغَنِّي، النورُ، الوارثُ، ذو الجَلالِ، الرقيبُ.

و اسماءُ الصفات و هِىَ: الحىُّ، الشَّكورُ، القَهّارُ، القاهِرُ، المُقْتَدِرُ، القَوِيّ، القادِرُ، الرَّحمنُ، الرحيمُ، الكَريمُ، الغَفّارُ، الغَفورُ، الوَدودُ، الرَّءوفُ، الحَليمُ، الصَّبورُ، البَرُّ، العَليمُ، الخَبيرُ، المُحصيُ، الحَكيمُ، الشّهيدُ، السَميعُ، البَصيرُ.

و اسماءُ الافعال هُوَ: المُبْدِئُ، الوَكيلُ، الباعِثُ، المُجيبُ، الواسِعُ، الحَسيبُ، المُقيتُ، الحَفيظُ، الخالِقُ، البارِئُ، المُصَوِّرُ، الوَهَّابُ، الرَّزّاقُ، الفَتّاحُ، القابِضُ، الباسِطُ، الخافِضُ، الرّافِعُ، المُعِزُّ المُذِلُّ، الحَكيمُ، العَدْلُ، اللَّطيفُ، المُعيدُ، المُحْيي، المُميتُ، الوالي، التوّابُ، المُنْتَقِمُ، المُقْسِطُ، الجامِعُ، المُغْني، المانِعُ، الضّارُّ، النّافع، الهادى، البَديعُ، الرَّشيدُ. (63)

انتهى.

و در ميزان اين تقسيم گفته‏اند كه گرچه تمام اسما، اسماى ذات است؛ لكن به اعتبار ظهور ذات، اسماى ذات گويند؛ و به اعتبار ظهور صفات و افعال، اسماى صفاتيّه و افعاليّه به آنها گويند؛ يعنى هر اعتبار ظاهرتر گرديد، اسم تابع آن است و از اين جهت گاهى در بعضى اسما دو يا سه اعتبار جمع شود؛ و از اين جهت از اسماى ذاتيّه و صفاتيّه و افعاليّه يا دو از اين سه شود؛ مثل ربّ چنانچه ذكر شد؛ و اين مطلب در مذاق نويسنده درست نيايد و مطابق ذوق عرفانى نشود؛ بلكه آنچه در اين تقسيم به نظر مى‏رسد، آن است كه ميزان در اين اسما آن است كه سالك به قدم معرفت پس از آنكه فناى فعلى براى او دست داد، حق تعالى تجليّاتى كه به قلب او مى‏كند، تجلّيات به اسماى افعال است؛ و پس از فناى صفاتى، تجلّيات صفاتيّه؛ و پس از فناى ذاتى، تجلّيات به اسماى ذات براى او مى‏شود؛ و اگر قلب او قدرت حفظ داشت پس از صحو، آنچه كه از مشاهدات افعاليّه خبر دهد، اسماى افعال است؛ و آنچه كه از مشاهدات صفاتيّه، اسماى صفات؛ و هكذا اسماى ذات؛ و اين مقام را تفصيلى است كه در اين اوراق نشايد؛ و آنچه را در انشاء الدوائر مذكور شده، مطابق ميزانى كه خود دست داده، صحيح نيست؛ چنانچه در نظر به اسما واضح شود.

و مى‏توان گفت كه اين تقسيم به اسماى ثلاثه در قرآن شريف نيز اشاره به آن شده؛ و آن آيات شريفه آخر سوره حشر است. قال تعالى:

هُوَ اللَّهُ الَّذِى لَا إِلهَ إِلَّا هُوَ علِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهدَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ‏(64).

الى آخِر الآيات الشريفة.

و اين آيات شريفه، شايد اوّلى آنها اشاره به اسماى ذاتيّه و دومى اشاره به اسماى صفاتيّه و سومى اشاره به اسماى افعاليّه باشد؛ و تقديم ذاتيّه بر صفاتيّه، و آن بر افعاليّه، به حسب ترتيب حقايق وجوديّه است و تجلّيات الهيّه، نه به حسب ترتيب مشاهدات اصحاب مشاهده و تجليات به قلوب ارباب قلوب؛ و بايد دانست كه آيات شريفه را رموز ديگرى است كه ذكر آن مناسب مقام نيست و اينكه آيه دومْ اسماى صفاتيّه و سوم افعاليّه است، واضح است؛ و اما عالم الغيب و الشهادة و رحمن و رحيم از اسماى ذاتيّه بودن مبنى بر آن است كه غيب و شهادت عبارت از اسماى باطنه و ظاهره باشد؛ و رحمانيّت و رحيميّت از تجلّيات فيض اقدس باشد نه فيض مقدس؛ و اختصاص دادن اين اسما را به ذكر، با اينكه حىّ و ثابت و ربّ و امثال آن به اسماى ذاتيّه نزديكتر به نظر مى‏آيد، شايد براى احاطه آنها باشد؛ زيرا كه اينها از امّهات اسما هستند؛ و اللَّه العالم.

تنبيه‏

در لفظ و اشتقاق و معنى عالَمين اختلاف عظيم واقع است. چنانچه بعضى گفته‏اند عالمين جمع است و مشتمل بر جميع اصناف خلق است از مادّى و مجرّد؛ و هر صنفى خود عالمى است؛ و اين جمع از جنس خود مفرد ندارد و اين قول مشهور است.

و بعضى گفته‏اند كه عالَم، به فتح لام، اسم مفعول و عالِم، به كسر، اسم فاعل است؛ و عالَمين به معناى معلومين است؛ و اين قول علاوه بر آنكه خود فى حدّ نفسه بى‏شاهد و بعيد است، اطلاق ربّ المعلومين بسيار بارد و بيمورد است.

و اشتقاق آن را بعضى از علامت دانسته‏اند و در اين صورت بر تمام موجودات اطلاق شود؛ زيرا كه همه، علامت و نشانه و آيه ذات مقدّسند.

و واو و نون به اعتبار اشتمال بر ذوى العقول و تغليب آن است بر ديگر موجودات.

و بعضى او را مشتق از علم دانسته‏اند و در هر صورت، اطلاق آن بر جميع موجودات صحيح است، چنانچه اطلاق بر ذوى العقول نيز وجيه است؛ ولى عالَم اطلاق بر ما سوى اللَّه شود؛ و بر هر صنف و هر فرد نيز گاه اطلاق شود؛ و اگر آن كس كه عالم را بر هر فرد و صنف اطلاق كند از اهل عرف و لغت باشد، به اعتبار آنكه هر فردى علامت ذات بارى است- و فى كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَهُ آيَةٌ(65) - و اگر عارف الهى باشد، به اعتبار آنكه هر موجودى ظهور اسم جامع و مشتمل كلّ حقايق است به طريق ظهور احديّت جمع و سرّ وجود؛ و از اين جهت تمام عالم را و هر جزئى از آن را اسم اعظم به مقام احديّت جمع ممكن است دانست؛ و الأسماءُ كُلُّها فى الكُلِّ وَ كذا الآيات.

و بنا بر آنچه ذكر شد، ايراد فيلسوف عظيم الشّأن صدر الملّة و الدّين - قدّس سرّه‏(66)- بر مثل بيضاوى‏(67) وارد است؛ زيرا كه آنها ذوق اين مشرب نكرده‏اند؛ و اما در مسلك اصحاب عرفان صحيح نيست و چون كلام بيضاوى در اين مقام و كلام فيلسوف مذكور طولانى است، ذكر آن نشد؛ هر كس مايل است، به تفسير سوره فاتحه مرحوم فيلسوف مذكور رجوع كند.

و ربّ اگر از اسماى صفات باشد به معنى مالك و صاحب و اشباه آن، مراد از عالمين جميع ما سوى اللَّه ممكن است باشد؛ چه موجودات عالم ملك باشد يا موجودات مجرّده غيبيّه؛ و اگر از اسماى افعال باشد- كه شايد ظاهرتر همين است- مراد از عالمين عالم ملك است فقط؛ زيرا كه ربّ در آن وقت به معنى مربّى است؛ و اين معنا تدريج لازم دارد و عوالم مجرّده از تدريج زمانى منزّه هستند. گرچه نزد نويسنده به يك معنى، روحِ تدريج در عالم دهر متحقّق است؛ و به همان معنى اثبات حدوث زمانى به معنى روح زمان و دهريّتِ تدريج، در عوالم مجرّده نيز كرديم؛ و در مسلك عرفانى نيز حدوث زمانى را براى جميع عوالم ثابت مى‏دانيم، اما نه به آن طور كه در فهم متكلّمين و اصحاب حديث آيد.

تنبيه آخر

بدان كه حمد چون در مقابل جميل است و از آيه شريفه استفاده شود كه حمد و ستايش براى مقام اسم اعظم كه اسم جامع است، كه داراى مقام ربوبيّت عالميان و رحمت رحمانيّه و رحيميّه و مالك يوم دين است، ثابت است، پس اين اسماى شريفه، يعنى رَبّ و رحمن و رحيم و مالك را بايد در تحميدْ مدخليّتى بسزا باشد؛ و ما پس از اين در ذيل قول خداى تعالى: ملِك يَومِ الدّين به بيانى تفصيلى ذكرى از اين مطلب مى‏نماييم.

و اكنون راجع به تناسب مقام ربوبيّت عالميان با تحميد سخن مى‏گوييم و آن از دو جهت متناسب است:

يكى آنكه چون خود حامد از عالميان بلكه خود گاهى عالَمى برأسه است، بلكه در نظر اهل معرفت هر يك از موجودات عالَمى برأسه مى‏باشد، تحميد حق كند كه او را با دست تربيت مقام ربوبيّت از ضعف و نقص و وحشت و ظلمت نيستى هيولانى، به قوّت و كمال و طمأنينه و نورانيّت عالم انسانيت آورد؛ و از منازل جسمى و عنصرى و معدنى و نباتى و حيوانى در تحت نظامى مرتّب به حركات ذاتيّه و جوهريّه و عشقهايى فطرى و جبلى عبور داد و به منزلگاه انسانيت كه اشرف منازل موجودات است رسانيد؛ و پس از اين نيز تربيت كند تا آنكه آنچه در وهم تو نايد آن شوم.

پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويدم انا إليه راجعون‏(68)

و ديگر آنكه چون تربيت نظام عالم ملك از فلكيّات و عنصريّات و جوهريّات و عرضيّات آن، مقدّمه وجود انسان كامل است و در حقيقت اين وليده، عصاره عالم تحقّق و غاية القصواى عالميان است و از اين جهت آخر وليده است؛ و چون عالم مُلك به حركت جوهريّه ذاتيّه متحرّك است و اين حركت ذاتى استكمالى است به هر جا منتهى شد، آن غايت خلقت و نهايت سير است؛ و چون به طريق كلّى نظر در جسم كلّ و طبع كلّ و نبات كلّ و حيوان كلّ و انسان كلّ افكنيم، انسان آخرين وليده‏اى است كه پس از حركات ذاتيّه جوهريّه عالم به وجود آمده و منتهى به او شده؛ پس دست تربيت حق تعالى در تمام دار تحقق به تربيت انسان پرداخته است: و الانسانُ هو الأوّل و الآخِر.

و اينكه ذكر شد، در افعال جزئيّه و نظر به مراتب وجود است؛ و الّا به حسب فعل مطلق از براى فعل حق تعالى غايتى جز ذات مقدّسش نيست چنانچه در مَحالّ خود مبرهن است؛ و نظر به افعال جزئيّه نيز چون كنيم، غايت خلقت انسان عالم غيب مطلق است؛ چنانچه در قدسيّات وارد است: يا بْنَ آدَمَ خَلَقْتُ الْاشياءَ لِاجْلِكَ، وَ خَلَقْتُكَ لِاجْلى؛(69) و در قرآن شريف خطاب به موسى بن عمران- على نبينا و آله و عليه السلام- فرمايد كه: وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِى؛(70) و نيز فرمايد: وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ‏(71)؛ پس، انسان مخلوق لاجل اللَّه و ساخته شده براى ذات مقدّس اوست؛ و از ميان موجوداتْ او مصطفى و مختار است؛ غايت سيرش وصول به باب اللَّه و فناى فى ذات اللَّه و عكوف به فناء اللَّه است؛ و معاد او الى اللَّه و من اللَّه و فى اللَّه و باللَّه است؛ چنانچه در قرآن فرمايد: إِنَّ إِلَيْنَا إِيَابَهُمْ (72)؛ و ديگر موجودات به توسّط انسان رجوع به حق كنند، بلكه مرجع و معاد آنها به انسان است؛ چنانچه در زيارت جامعه، كه اظهار شمّه‏اى از مقامات ولايت را فرموده، مى‏فرمايد: و ايابُ الخَلْقِ الَيْكُمْ، و حِسابُهُمْ عَلَيْكُم؛ و مى‏فرمايد: بِكُمْ فَتَحَ اللَّه وَ بِكُمْ يَخْتِمُ؛(73) و اينكه در آيه شريفه، حق مى‏فرمايد: إِنَّ إِلَيْنَا إِيَابَهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنَا حِسَابَهُم؛ و در زيارت جامعه مى‏فرمايد: و ايابُ الْخَلْقِ الَيْكُمْ و حِسابُهُمْ عَلَيْكُم، سرّى از اسرار توحيد و اشاره به آن است كه رجوع به انسان الكامل رجوع الى اللَّه است؛ زيرا كه انسان كامل، فانى مطلق و باقى به بقاء اللَّه است و از خود، تعيّن و انّيّت و انانيّتى ندارد، بلكه خود از اسماى حسنا و اسم اعظم است؛ چنانچه اشاره به اين معنى در قرآن و احاديث شريفه بسيار است.

و قرآن شريف به قدرى جامع لطايف و حقايق و سراير و دقايق توحيد است كه عقول اهل معرفت در آن حيران مى‏ماند؛ و اين، اعجاز بزرگِ اين صحيفه نورانيّه آسمانى است، نه فقط حسن تركيب و لطف بيان و غايت فصاحت و نهايت بلاغت و كيفيّت دعوت و اخبار از مغيبات و احكام احكام و اتقان تنظيم عائله و امثال آن، كه هر يك مستقلًا اعجازى فوق طاقت و خارق عادت است، بلكه مى‏توان گفت اينكه قرآن شريف معروف به فصاحت شد و اين اعجاز در بين ساير معجزات مشهور آفاق شد، براى اين بود كه در صدر اول اعراب را اين تخصّص بود و فقط اين جهت از اعجاز را ادراك كردند؛ و جهات مهمترى كه در آن موجود بود و جهت اعجازش بالاتر و پايه ادراكش عاليتر بود اعراب آن زمان ادراك نكردند. الآن نيز آنهايى كه هم افق آنها هستند، جز تركيبات لفظيّه و محسّنات بديعيّه و بيانيّه چيزى از اين لطيفه الهيّه ادراك نكنند؛ و اما آنهايى كه به اسرار و دقايق معارف آشنا و از لطايف توحيد و تجريد باخبرند، وجهه نظرشان در اين كتاب الهى و قبله آمالشان در اين وحى سماوى همان معارف آن است و به جهات ديگر چندان توجهى ندارند؛ و هر كس نظرى به عرفان قرآن و عرفاى اسلام كه كسب معارف از قرآن نمودند كند و مقايسه ما بين آنها با علماى ساير اديان و تصنيفات و معارف آنها كند، پايه معارف اسلام و قرآن را، كه اسّ اساس دين و ديانت و غاية القصواى بعث رسل و انزال كتب است، مى‏فهمد؛ و تصديق به اينكه اين كتابْ وحى الهى و اين معارف، معارف الهيّه است، براى او مئونه ندارد.

ايقاظ ايمانى‏

بدان كه ربوبيّت حق تعالى- جلّ شأنه- از عالميان بر دو گونه است:

يكى ربوبيّت عامّه كه تمام موجودات عالم در آن شركت دارند؛ و آن تربيتهاى تكوينى است كه هر موجودى را از حدّ نقص به كمال لايق خود در تحت تصرّف ربوبيّت مى‏رساند؛ و تمام ترقّيات طبيعيّه و جوهريّه و حركات و تطوّرات ذاتيّه و عرضيّه در تحت تصرّفات ربوبيّت واقع شود؛ و بالجمله، از منزلِ مادّة الموادّ و هيولاى اولى تا منزل حيوانيت و حصول قواى جسمانيّه و روحانيّه حيوانيّه، تربيت تكوينى، و هر يك از آنها شهادت دهند به اينكه اللَّه- جلّ جلاله- ربّى.

و دوم از مراتب ربوبيّت ربوبيّت تشريعى است، كه مختصّ به نوع انسانى است و ديگر موجودات را از آن نصيبى نيست و اين تربيتْ هدايت طرق نجات و ارائه راههاى سعادت و انسانيت و تحذير از منافيات آن [است ]كه به توسّط انبيا- عليهم السلام- اظهار فرموده و اگر كسى با قدم اختيارْ خود را در تحت تربيت و تصرّف رَبِّ الْعلَمِين واقع كرد و مربوب آن تربيت شد به طورى كه تصرّفات اعضا و قواى ظاهريّه و باطنيّه او تصرفات نفسانيّه نشد، بلكه تصرّفات الهيّه و ربوبيّه گرديد، به مرتبه كمال انسانيّت كه مختصّ به اين نوع انسانى است مى‏رسد.

انسان تا منزل حيوانيت با ساير حيوانات هم قدم بوده؛ و از اين منزل دو راه در پيش دارد كه با قدم اختيار بايد طى كند: يكى منزل سعادت، كه صراط مستقيم رَبِّ الْعلَمِين است: إِنَّ رَبِّى عَلى‏ صِرطٍ مُسْتَقِيمٍ(74)؛ و يكى راه شقاوت، كه طريق معوج شيطان رجيم است. پس اگر قوا و اعضاى مملكت خود را در تصرف رَبِّ الْعلَمِين داد و مربّا به تربيت او شد، كم كم قلب، كه سلطان اين مملكت است، تسليم او شود؛ و دل كه مربوب رَبِّ الْعلَمِين شد، ساير جنود به او اقتدا كنند و مملكت يكسره مربوب او گردد؛ و در اين هنگام لسان غيبى او، كه ظلّ قلب است، مى‏تواند بگويد:

اللَّه- جَلَّ جَلالُهُ- رَبِّى در جواب ملائكه عالم قبر كه گويند: مَنْ رَبُّكَ؟ و چون چنين شخصى لا بدّ اطاعت رسول خدا و اقتدا به ائمّه هدى و عمل به كتاب الهى نموده، زبانش گويا شود به اينكه محمّدٌ- صلّى اللَّه عليه و آله- نبيّى، و عَلِىٌّ و اولادُهُ المَعْصُومينَ ائِمَّتي، وَ الْقُرآنُ كِتابى؛ و اگر دل را الهى و ربوبى ننموده و نقش لا اله الّا اللَّه، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه، عَلىٌّ وَلِىُّ اللَّه در لوح دل منتقش نشده و صورت باطنِ نفسْ نشده باشد و به عمل به قرآن شريف و تفكّر و تذكّر و تدبّر در آن، قرآن به او منسوب، و او به قرآن ارتباط روحى معنوى پيدا نكرده باشد، پس در سكرات و سختيهاى مرض موت و خود موت كه داهيه عظيمه است، تمام معارف از خاطر او محو شود.

عزيزم، انسان با يك مرض حصبه و ضعف قواى دماغيّه، تمام معلوماتش را فراموش مى‏كند مگر چيزهايى را كه با شدّت تذكّر و انس با آنها جزءِ فطريّات ثانويّه او شده باشد؛ و اگر يك حادثه بزرگى و هائله سهمناكى پيش آيد، انسان از بسيارى از امور خود غفلت كند و خط نسيان به روى معلومات او كشيده مى‏شود، پس در آن اهوال و شدايد و سكرات موت چه خواهد شد؟ و اگر سمع قلب باز نشده باشد و دل سميع نباشد، تلقين عقايد حين موت و بعد از موت به حال او نتيجه‏اى ندارد. تلقين براى كسانى مفيد است كه دل آنها از عقايد حقّه با خبر است و سمع قلب در آنها باز است و در اين سكرات و شدايد فى الجمله غفلتى حاصل شده باشد، اين وسيله شود كه ملائكة اللَّه به گوش او برسانند؛ ولى اگر انسان كر باشد و گوش عالم برزخ و قبر نداشته باشد، هر گز تلقين را نمى‏شنود و به حال او اثر نكند؛ و در احاديث شريفه به بعض آنچه گفته شد، اشاره شده است.

قَولهُ تَعالى: الرّحمن الرّحيم؛ بدان كه از براى جميع اسما و صفات حق تعالى- جلّ و علا- به طور كلى دو مقام و دو مرتبه است:

يكى، مقام اسما و صفات ذاتيّه كه در حضرت واحديّت ثابت است؛ چون علم ذاتى كه از شئون و تجلّيات ذاتيّه است؛ و قدرت و اراده ذاتيّه و ديگر شئون ذاتيّه.

و ديگر، مقام اسما و صفات فعليّه است كه به تجلّى به فيض مقدّس براى حق ثابت است؛ چون علم فعلى كه اشراقيّين ثابت دانند و مناط علم تفصيلى را آن دانند و جناب افضل الحكماء، خواجه نصير الدّين - نضّر اللَّه وجهه‏(75)- اقامه برهان بر آن كرده‏اند؛ و در اين معنى كه ميزان علم تفصيلى، علم فعلى است، از اشراقيين تبعيّت فرموده‏اند(76)؛ و اين مطلب گرچه خلاف تحقيق است، بلكه علم تفصيلى در مرتبه ذات ثابت است و كشف و تفصيل علم ذاتى از علم فعلى بالاتر و بيشتر است- چنانچه در محل خود به وجه برهان نورى ثابت و محقق است- ولى اصل مطلب كه نظام وجودْ علم فعلى تفصيلى حق است، ثابت و محقّق است در سنّت برهان و مشرب عرفان؛ گرچه مسلك اعلا و ذوق احلاى عرفانى را غير از اين طريقه‏ها طريقه‏اى است- مذهب عاشق ز مذهبها جداست.(77)

بالجمله، از براى رحمت رحمانيّه و رحيميّه دو مرتبه و دو تجلّى است: يكى، در مجلاى ذات در حضرت واحديّت به تجلّى به فيض اقدس؛ و ديگر، در مجلاى اعيان كونيّه به تجلّى به فيض مقدّس؛ و در سوره مباركه اگر رحمن و رحيم از صفات ذاتيّه باشد- چنانچه ظاهرتر است- در آيه شريفه بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم اين دو صفت را تابع اسم توان دانست تا از صفات فعليّه باشد؛ بنا بر اين ابداً تكرارى در كار نيست تا اينكه گفته شود براى تأكيد و مبالغه است؛ و به اين احتمال- و الْعِلمُ عندَ اللَّه- معنى آيات شريفه چنين مى‏شود: بمشيئته الرَّحْمانيةِ و الرّحيميّةِ الحمدُ لِذاتِه الرّحمانىِّ و الرَّحيمى؛ و چنانچه مقام مشيّت جلوه ذات مقدس است، مقام رحمانيت و رحيميّت، كه از تعيّنات مقام مشيّت است، جلوه رحمانيّت و رحيميّت ذاتيّه است؛ و احتمالات ديگرى نيز هست كه ما ترك كرديم ذكر آن را، زيرا كه اين احتمال كه ذكر شد ظاهرتر بود.

قوله تعالى: ملِك يَومِ الدّين؛ بسيارى از قرّاء مَلِك، به فتح ميم و كسر لام، قرائت كرده‏اند و براى هر يك از اين دو قرائت ترجيحاتى ادبى ذكر كرده‏اند. حتّى بعضى از بزرگان علما- رحمه اللَّه- رساله نوشته در ترجيح مَلِك بر مالك؛ و چيزهايى كه طرفين گفته‏اند طورى نيست كه از آن اطمينانى حاصل شود.

آنچه به نظر نويسنده مى‏رسد آن است كه مالك راجح بلكه متعيّن است؛ زيرا كه اين سوره مباركه و سوره مباركه توحيد مثل ساير سور قرآنيّه نيست، بلكه اين دو سوره را چون مردم در نماز فرايض و نوافل مى‏خوانند، در هر عصرى از اعصار صدها ميليون جمعيّت مسلمين از صدها ميليون جمعيتهاى مسلمين شنيده‏اند و آنها از صدها ميليون سابقيها، همين طور به تسامع، اين دو سوره شريفه به همين طور كه مى‏خوانند بى‏يك حرف پس و پيش و كم و زياد از ائمّه هدى و پيغمبر خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- ثابت است؛ و با اينكه اكثر قرّاء مَلِك خواندند و بسيارى از علما ترجيح مَلِك داده‏اند، مع ذلك اين امور در اين امر ثابت ضرورى و متواتر قطعى، ضررى نرسانده و كسى از آنها متابعت ننموده؛ و با اينكه علما تبعيّت هر يك از قرّاء را جايز مى‏دانند، هيچ يك- الّا شاذى كه اعتنا به قول او نيست- در مقابل اين ضرورت، مَلِك در نمازهاى خود قرائت ننموده‏اند و اگر كسى هم مَلِك را قرائت كرده، من باب احتياط بوده و مالك را نيز گفته؛ چنانچه شيخ علّامه ما در علوم نقليّه، حاج شيخ عبد الكريم يزدى - قدّس سرّه‏(78)- به خواهش يكى از علماى اعلام معاصر مَلِك را نيز مى‏گفتند؛ ولى اين احتياط بسيار ضعيفى است، بلكه به عقيده نويسنده مقطوع الخلاف است.

و از اين بيان كه شد ضعف اين مطلب معلوم مى‏شود كه گفته‏اند در خطّ كوفى ملك و مالك به هم اشتباه شده؛ زيرا كه اين ادّعا را شايد در سورى كه كثير التّداول در السنه نيست، بتوان گفت- آن هم عَلى اشكالٍ- ولى در مثل چنين سوره‏اى كه ثبوت آن از روى تسامع و قرائت است- چنانچه پر واضح است- ادعايى بس بى‏مغز و گفته‏اى بس بى‏اعتبار است.

و اين كلام كه ذكر شد در كفواً نيز جارى است؛ زيرا كه قرائت با واو مفتوحه و فاء مضمومه- با آنكه فقط قرائت عاصم است- مع ذلك آن نيز به تسامع بالضّرورة ثابت است؛ و قرائات ديگر معارضه با اين ضرورت نكرده، گرچه بعضى به خيال خود احتياط مى‏كنند، و مطابق قرائت اكثر كه با ضم فاء و همزه است قرائت مى‏كنند، ولى اين احتياط بيجايى است.

و اگر چنانچه در رواياتى كه امر شده، مثل قرائت ناس قرائت كنيم‏(79)، مناقشه شود- چنانچه جاى مناقشه هم هست و مظنون آن است كه مراد از آن روايات اين باشد كه همين طور كه نوع مردم قرائت مى‏كنند قرائت كنيد نه آنكه مخيّر هستيد ميان قرائات سبع مثلًا- آن وقت قرائت مَلِك و كفواً به غير آن طور كه مشهور در بين مسلمين و مسطور در صحف است غلط مى‏شود؛ و در هر صورت، احتياط قرائت آنهاست به طورى كه بين مردم متداول و در السنه مشهور و در قرآن مسطور است، زيرا كه آن طور قرائت در هر مسلكى صحيح است؛ و اللَّه العالم (80).

تحقيقٌ حكمىٌ‏

بدان كه مالكيّت حق تعالى مثل مالكيّت بندگان نيست مملوكات خود را؛ و مثل مالكيّت سلاطين نيست مملكت خود را؛ چه كه اينها اضافاتى است اعتباريّه و اضافه حقّ به خلق از اين قبيل نيست؛ گرچه در نزد علماى فقه اين طور مالكيّت براى حق تعالى طولًا ثابت است؛ و آن نيز منافات با آنچه در اين نظر ملحوظ و مذكور است ندارد و از قبيل مالكيّت انسان اعضا و جوارح خود را نيز نيست؛ و از قبيل مالكيّت او قواى ظاهريّه و باطنيّه خود را نيز نيست؛ گرچه اين مالكيّت نزديكتر است به مالكيّت حق تعالى از ساير مالكيّتهاى مذكوره در سابق؛ و از قبيل مالكيّت نفس، افعال ذاتيّه خود را كه از شئون نفس است، مثل ايجاد صور ذهنيه كه قبض و بسطش تا اندازه [اى ]در تحت اراده نفس است، نيز نيست؛ و از قبيل مالكيّت عوالم عقليّه مادون خود را نيز نيست؛ گرچه آنها متصرّف هم در اين عوالم به اعدام و ايجاد باشند؛ زيرا كه تمام دار تحقق امكانى، كه ذلّ فقر در ناصيه آنها ثبت است، محدود به حدود و مقدّر به قدر مى‏باشند و لو به حد ماهيّتى؛ و هر چه محدود به حدّ باشد، با فعل خود به قدر محدوديّتش بينونت عزلى دارد و احاطه قيّومى حقّانى ندارد؛ پس تمام اشياء به حسب مرتبه ذات خود با منفعلات خود متباين و متقابل مى‏باشند و به همين جهت احاطه ذاتيّه قيّوميّه ندارند.

و اما مالكيّت حق تعالى كه به اضافه اشراقيّه و احاطه قيّوميّه است، مالكيّت ذاتيّه حقيقيّه حقّه است كه به هيچ وجه شائبه تباين عزلى در ذات و صفاتش با موجودى از موجودات نيست و مالكيّت آن ذات مقدّس به همه عوالم على السّواء [است ]بدون آنكه با موجودى از موجودات به هيچ وجه تفاوت كند يا به عوالم غيب و مجرّدات محيطتر و نزديكتر باشد از عوالم ديگر؛ چه كه آن مستلزم محدوديّت و بينونت عزلى شود و ملازم با افتقار و امكان شود؛ تَعالى اللَّه عَنْ ذلِك عُلُوّاً كَبيراً. چنانچه اشاره به اين معنى ممكن است باشد قول خداى تعالى: نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنكُمْ‏(81)، وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ(82) و اللَّهُ نُورُ السَّموَتِ وَ الْأَرْضِ (83)، وَ هُوَ الَّذِى فِى السَّمَاءِ إِلهٌ وَ فِى الْأَرْضِ إِلهٌ‏(84) و لَهُ مُلْكُ السَّموتِ وَ الْأَرْض؛ (85) و قول رسول خدا از قرار منقول: لَوْ دُلِّيتُمْ بِحَبْلٍ الى الْارضينَ السُّفْلى‏، لَهَبَطْتُمْ عَلى اللَّه؛(86) و قول حضرت صادق در روايت كافى: فَلا يَخْلُو مِنْهُ مَكانٌ، وَ لا يَشْتَغِلُ بِهِ مَكانٌ، وَ لا يَكُونُ الى‏ مَكانٍ أَقْرَبُ مِنْهُ الى مَكان؛(87) و قول حضرت امام على نقى، عليه السلام: وَ اعْلَمْ، أَنَّهُ اذا كانَ فِى السَّماءِ الدُّنْيا فَهُوَ كَما هُوَ عَلى الْعَرْشِ؛ وَ الْاشْياءُ كُلُّها لَهُ سَواءٌ عِلْماً وَ قُدْرَةً وَ مُلْكاً وَ احاطَةً (88).

و با اينكه مالكيّت ذات مقدّسش به همه اشياء و همه عوالم على السواء است، مع ذلك در آيه شريفه مى‏فرمايد: ملِك يَومِ الدّين؛ اين اختصاص ممكن است براى اين باشد كه يَومِ الدّين يوم الجمع است؛ از اين جهت، مالك يَومِ الدّين كه يوم الجمع است مالك ايّام ديگر كه متفرّقات است مى‏باشد؛ وَ الْمُتَفَرِّقاتُ فىِ النَّشْئَةِ الْمُلْكيَّة مُجْتَمِعاتٌ فى النَّشْئَةِ الْمَلَكُوتِيَّة.

و يا براى آن است كه ظهور مالكيّت و قاهريّت حق تعالى مجده در يوم الجمع- كه يوم رجوع ممكنات است به باب اللَّه، و صعود موجودات به فناء اللَّه است- مى‏باشد.

و تفصيل اين اجمال به طورى كه مناسب با اين رساله است، آن است كه تا نور وجود و شمس حقيقت در سير تنزّلى و نزول از مكامن غيب به سوى عالم شهادت است، رو به احتجاب و غيبت است؛ و به عبارت ديگر در هر تنزّلى، تعيّنى است و در هر تعيّن و تقيّدى، حجابى است؛ و چون انسان مجمع جميع تعيّنات و تقيّدات است، محتجب به تمام حجب هفتگانه ظلمانيّه و حجب هفتگانه نوريّه، كه آن ارضين سبع و سماوات سبع به حسب تأويل است، مى‏باشد؛ و شايد ردّ به اسفل السّافلين نيز عبارت از احتجاب به جميع انواع حجب باشد؛ و از اين احتجاب شمس وجود و صرف نور در افق تعيّنات، به ليل و ليلة القدر تعبير مى‏توان نمود؛ و مادامى كه انسان در اين حجب محتجب است، از مشاهده جمال ازل و معاينه نور اوّل محجوب است؛ و چون در سير صعودىْ جميع موجودات از منازل سافله عالم طبيعت به حركات طبيعيّه- كه در جبلّه ذات آنها از نور جاذبه فطرة اللّهى به حسب تقدير فيض اقدس در حضرت علميّه به وديعت نهاده شده- رجوع به وطن اصلى و ميعاد حقيقى نمودند- چنانچه در آيات شريفه اشاره به اين معنى بسيار است- از حجب نورانيّه و ظلمانيّه دوباره مستخلص شوند و مالكيّت و قاهريّت حق تعالى جلوه كند و حق به وحدت و قهاريّت تجلّى فرمايد؛ و در اينجا كه رجوع آخر به اول و اتّصال ظاهر به باطن شد و حكم ظهورْ ساقط و حكومت باطن جلوه نمود، خطاب از حضرت مالك على الاطلاق آيد- و مخاطبى جز ذات مقدس نيست: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْم؛ و چون مجيبى نيست خود فرمايد: للَّهِ الْوحِدِ الْقَهَّارِ(89).

و اين يوم مطلق كه يوم خروج شمس حقيقت از حجاب افق تعيّنات [است ]يوم دين است به يك معنى؛ زيرا كه هر موجودى از موجودات در ظلّ اسم مناسب خود فانى در حق شود؛ و چون نفخه صور دمد، از آن اسم ظهور كند و با توابع آن اسم قرين گردد، فَرِيقٌ فِى الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِى السَّعِيرِ (90). و انسان كامل در اين عالم، به حسب سلوك الى اللَّه و هجرت به سوى او، از اين حجب خارج شود و احكام قيامت و ساعت و يَومِ الدّين براى او ظاهر و ثابت شود؛ پس حق با مالكيّت خود بر قلب او ظهور كند در اين معراج صلاتى؛ و لسان او ترجمان قلبش باشد و ظاهر او لسان مشاهدات باطنش گردد؛ و اين است يكى از اسرار اختصاص مالكيت به يَومِ الدّين.


previos pagemenu pagenext page