ما وقتى بخواهيم قرآن را نگاه كنيم و همين تفاسيرى كه متعارف است نگاه كنيم، بعضىشان به اين معانى اشاره دارند؛ همين تعليم و تعلم با كر و كورهاست. قرآن همه مسائل را دارد؛ لكن آن كسى كه ادراك مىكند إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ است. قرآن را آنكه مخاطبش است مىفهمد؛ و معلوم است آن كسى كه مَنْ خُوطِبَ بِهِ است و قرآن را مىفهمد، آن مرتبهاى از قرآن است كه: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ، نَزَلَ عَلى قَلْبِهِ اين را غير از خود او نمىتواند مشاهده كند. قضيه، قضيه ادراك عقلى نيست، قدم برهان نيست، قضيه مشاهده است، آن هم مشاهده غيبيه. مشاهده با چشم نيست، مشاهده با نفس نيست، مشاهده با عقل نيست، با قلب نيست. آن قلبى كه قلب عالم است، قلب نبى، مشاهده با اوست، دريافته، لكن نمىتواند بيان كند؛ مگر در لفافه امثله و الفاظ، به يك آدمى كه كور است چطور شما مىتوانيد بفهمانيد كه نور چيست؟ با چه زبانى، با چه حرفى؟ جز اين است كه مىگويى نور يك چيزى [است كه ]روشن مىكند؟ آدمى كه نديده است نور را، چطور آن كسى كه نور را ديده مىتواند به او افهام كند؟ جز اينكه عقده در لسانش هست؛ و اين عقده براى اين است كه طرف، عقده در گوشش است؛ آن عقدهاى كه در لسان انبيا بود، پيغمبر اكرم عقدهاش از همه بيشتر بود، براى اينكه آنچه او يافته بود، آنچه از قرآن در قلب او نازل شده بود، براى چه كسى بيان بكند، مگر آنكه رسيده [باشد ]به مقام ولايت تامه. شايد يكى از معانى ما أُوذِىَ نَبِىٌّ مِثْلَ ما أُوذيتُ(203) - اگر وارد شده باشد از رسول اللَّه- اين باشد كه يك آدمى كه آنچه را بايد برساند نتواند برساند؛ آنكه كسى را نيابد كه به او آنچه يافته بگويد، تأثر دارد. [خصوصاً ]آنچه كه او يافته بود، فوق همه آنها بود كه سايرين يافته بودند؛ و كسى كه يافته است امورى [را ]و ميل دارد همه بيابند، و نتواند برساند، تأثر [ش چقدر است؟ ]آن پدرى كه مىخواهد بچهاش شمس را ببيند، ولى بچه كور است، تأثرش چقدر است؟ بخواهد افهام كند چه بگويد؟ چه بگويد كه اين نور را بفهمد؟
عناوينى كه همهاش مجهول [است ]جز مجهولات چيزى نيست.
الْعِلْمُ هُوَ الْحِجابُ الْأكْبَرُ؛ يك حجاب بزرگ همين علم است؛ سرگرم مىكند انسان را به همين مفاهيم كليه عقليه، و از راه بازش مىدارد.
حجاب است براى اوليا؛ و هر چه علم زيادتر بشود، حجاب غليظتر مىشود. علقه انسان به همان علمى كه دارد [است كه ]گاهى هم عالم خيال مىكند همهاش همين است. انسان از باب اينكه خودخواه هست، مگر اينكه از اين جلد بيرون برود، هر علمى را كه يافته است، ادراك كرده و خوانده، همه كمالات را منحصر به آن مىداند. فقيه خيال مىكند غير فقه چيز ديگر نيست در عالم؛ عارف هم خيال مىكند غير عرفان چيزى نيست؛ فيلسوف هم خيال مىكند غير فلسفه چيزى نيست؛ مهندس هم خيال مىكند غير هندسه چيزى نيست. حالا يا علم را فقط عبارت از آن مىدانند كه با مشاهده و با تجربه و اينها باشد، اين را علم مىدانند، ما بقى را ديگر علم نمىدانند. [...]اين حجاب بزرگى است براى همه.
حجابهاى زيادى هست كه غليظتر از همه، همين حجاب علم است؛ يعنى آنچه بايد با آن راه را پيدا كند، همان مانع بشود؛ علمى كه بايد انسان را هدايت كند، مانع از هدايت بشود؛ و علمهاى رسمى همه همين طورند كه انسان را از آنچه بايد باشد، محجوب مىكنند؛ خودخواهى مىآورند.
وقتى علم در يك قلب غير مهذب وارد بشود، انسان را به عقب مىبرد.
هر چه انباشتهتر باشد، مصايبش زيادتر است. وقتى يك زمين شورهزار [يا ]سنگلاخ باشد، هر چه تخم در آن بكارند نتيجه نمىدهد. يك زمين شورهزار، قلب محجوب، غير مهذب، قلبى كه از اسم خدا هم مىترسد [بىحاصل است. ]بعضيها از مسائل فلسفى- با اينكه فلسفه يك علم رسمى است- چنان رم مىكنند كه خيال مىكنند يك مارى است. فيلسوف هم از عرفان آن طور رم مىكند. عارف هم همين طور است، [تا ]بالاتر ...
همه علوم رسمى سر به سر قيل است و قال. (204)
و من نمىدانم ما كى [مىتوانيم ]لا اقل آن طور خودمان را مهذب كنيم كه اين علوم رسمى خيلى مانعمان نشود؛ از خدا مانعمان نشود، از ذكر اللَّه مانعمان نشود. اين هم خودش يك مسألهاى است. اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه از خدا غافل بشويم؛ اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه يك غرور پيدا بشود كه ما را از مبدأ كمال دور كند. اين غرورى كه در ملاها هست، چه آنهايى كه علوم مادى و طبيعى دارند و چه آنهايى كه علوم شرعى دارند يا علوم عقلى دارند. اين، اگر قلب مهذب نباشد، يك غرورى مىآورد؛ همان غرورى كه انسان را از خدا بكلى بازمىدارد.
وقتى مشغول مطالعه است، غرق در مطالعه است، وقتى مشغول نماز است، پيشِ نماز نيست. يكى از دوستان ما بود- خدا رحمتش كند- مىگفت كه: يادم نيست بگذار بايستم نماز، يادم بيايد. كأنّه انسان وقتى وارد مىشود به نماز، تو [ى ]نماز نيست، اصلًا به خدا توجه ندارد، قلبش آنجا نيست، قلبش جاى ديگر است؛ شايد فكر اين باشد كه مسأله علمى را حل كند. اين علمى كه مقدمه براى رسيدن به مقصود است، انسان را از مقصود بازدارد. علم شرعى است، علم تفسير است، علم توحيد است، لكن در قلب غير مهيا، غير مهذب، علم توحيد هم يك غل و بندى است كه نمىگذارد، مانع مىشود، علوم شرعى هم همين طورند، اينها همه وسيلهاند. علوم شرعى، مسائل شرعيه يك وسايلى هستند، آنها وسايل عمل هستند، [عمل ]هم وسيله است. همه براى يك مقصدند، همه براى اينند كه بيدار بشود اين نفس، از اين حجابهايى كه همه براى ما ظلمانى است، از اين ظلمتها بيرون برود، بعد برسد به حجابهاى نورانى. مثل اينكه چنين تعبيرى هست كه: إنَّ للَّهِ سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ(205)، همين طور نه مِنْ ظُلُماتٍ، آنها هم كه نور هستند، باز حجاب هستند. ما هنوز از حجابهاى ظلمانى بيرون نرفتهايم، ما توى حجابها مىلوليم و تا آخر هم [معلوم نيست ]چه خواهد شد؟! علم در نفوس ما تأثيرى نكرده، الّا تأثير سوء؛ علوم شرعيه، علوم عقليه، اينهايى كه اين بيچارهها اسمش را ذهنيات مىگذارند، اينهايى كه اين محجوبها ذهنيات مىگويند، [واقعاً ذهنيات ]هستند، يعنى عينيت ندارند، اينها وسيلهاند براى رسيدن به مقصد؛ و هر كدام ما را بازدارند از آن مقصد، ديگر علم نيست، اين حجاب است، ظلمت است، حجاب ظلمانى است. هر علمى كه انسان را بازدارد از مقصد، از آنچه كه براى آن انبيا آمدند، [حجاب است. ]انبيا آمدند مردم را از اين دنيا، از اين ظلمتها بيرون بكشند؛ و به مبدأ نور برسانند، مبدأ نور، انوار نه، نور مطلق؛ مىخواهند انسان را فانى كنند در نور مطلق، اين قطره را در آن دريا فانى كنند- البته مثال منطبق نيست- تمام انبيا براى همين آمدهاند و تمام علوم وسيله است و عينيت مال آن نور است، ما عدمهاييم (206)، اصلمان از آنجاست، عينيت مال آنجاست. همه انبيا هم آمدهاند كه ما را از اين ظلمتها بيرون بكشند و به نور برسانند، نه به انوار، از حجابهاى ظلمانى، و از حجابهاى نورانى بيرون بكشند و به نور مطلق متصل كنند.
گاهى علم توحيد هم حجاب است. علم توحيد است، برهان اقامه مىكند بر وجود حق تعالى؛ لكن محجوب است از او. همين برهان دورش مىكند، از آنچه كه بايد باشد دورش مىكند. انبيا قدمشان اين طور نبوده؛ اوليا و انبيا قدمشان، قدم برهانى نبوده؛ آنها برهان مىدانستند؛ اما قضيه، قضيه اثبات واجب به برهان نبوده. مَتى غِبْتَ: كى غايب بودى. حضرت سيد الشهدا مىفرمايند: عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقيباً(207) آن چشمى كه نمىبيند تو حاضرى و مراقبى، كور باشد، و كور هم هست. اول مرتبه قيام است: قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِواحِدَةٍ أَن تَقُومُوا للَّهِ(208). اصحاب سير هم اين را منزل اول دانستهاند؛ شايد هم مقدمه باشد و منزل نباشد.
در منازل السائرين اين را منزل اول دانسته؛ لكن ممكن است كه اين اصلًا مقدمه باشد، منزل بعد باشد. اول اين است كه يك وصيت، يك موعظه به وسيله يك موجودى كه خودش يافته است [صادر مىشود ]و مىفرمايد به آنها بگو كه: إِنَّمَا أَعِظُكُمْ بِوحِدَةٍ؛ فقط يك موعظه، فقط اينكه قيام كنيد براى خدا. همه چيز از اينجا شروع مىشود، همه مسائل از اينجا شروع مىشود كه قيام للَّه باشد، انسان نهضت كند براى خدا، بايستد براى خدا، از اين خواب بيدار بشود. كأنّه [امر مىكند ]به اين خوابها، به اينهايى كه افتادهاند آنجا و خوابند و بيهوش، بگو كه من به شماها يك موعظه دارم و آن اين است كه بلند شويد از جا براى خدا، قيام كنيد براى خدا، راه بيفتيد؛ و ما همين يك موعظه را هم تا حالا گوش نكردهايم، براى او راه نيفتادهايم. راه افتادنمان براى خودمان است؛ آنها هم كه خيلى خوب هستند باز براى خودشان. بله اوليايى هستند كه يك جور ديگرند؛ آن موعظه براى ما خوابهاست، آنها رسيدهاند، بالا هستند. ما را خواهند برد، اين معنا را هيچ كس نمىتواند [انكار كند ]ما الآن اينجا هستيم و موكلهايى كه بر همه قواى ما تسلط دارند، دارند ما را مىبرند. آن قوا دارند ما را به آن طرف مىكشند؛ از اول كه در طبيعت هستيم دارند مىكشند ما را [به ]طرف جاى ديگر، ما خواهيم رفت، لكن خواهيم رفت با ظلمتها، با حجابها.
حب دنيا، مبدأ همه چيز است. حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ(209). مبدأ همه خطايا همين است. حب دنيا، گاهى وقتها انسان را به آنجا مىرساند كه اگر موحد هم هست، لكن اگر اعتقادش باشد كه خدا از او دنيا را گرفته، در قلبش كدورتى حاصل مىشود، يك بغضى حاصل مىشود.
گفته شده است آن آخرى كه انسان مىخواهد ارتحال كند از اين عالم، مىآيند شياطينى كه مىخواهند نگذارند اين آدم، موحد از اين عالم بيرون برود، مىآورند جلوى رويش چيزهايى را كه دوست دارد. طلبه مثلًا كتاب دوست دارد، كتابش را مىآورند مىگويند كه ما آتش مىزنيم، برگرد از اين عقيدهاى كه دارى و الّا اينها را آتش مىزنيم. آنكه علاقه به فرزند دارد، آنكه علاقه به چيز ديگر دارد [همين طور است ].
خيال نكنيد كه اهل دنيا عبارت از آنهايند كه مثلًا كاخ (210)دارند؛ ممكن است يك نفر خيلى هم كاخ داشته باشد، اهل دنيا نباشد، يك طلبهاى يك كتاب داشته باشد، اهل دنيا باشد، علاقه داشته باشد. ميزان علاقه است؛ ميزان دنيا، آن علايقى است كه انسان به اين اشياء دارد؛ و اين علايق ممكن است آن دم آخر كه انسان ببيند دارد از علايقش جدا مىشود، دشمنى بياورد با خدا؛ دشمن خدا بشود و از اين عالم برود.
علايق را بايد كم بكنيم؛ علاقهها بايد كم بشود، طبيعتاً ما از اينجا مىرويم؛ [و ]على اىّ حال چه علاقه قلبى به چيزى داشته باشيم يا نداشته باشيم، فرقى به حال [ما ]نمىكند. شما فرض كنيد كه علاقه داشته باشيد به اين كتابتان يا نداشته باشيد، كتاب مال شماست؛ از آن هم استفاده مىكنيد. علاقه داشته باشيد به اين خانه يا نداشته باشيد، اين خانه مال شماست، استفاده هم مىكنيد. علاقه را كم كنيد، علاقه را تا مىتوانيد از بين ببريد. آنكه انسان را گرفتار مىكند، اين علاقهاى است كه انسان دارد، آن هم از حبّ نفس است، مبدأ همان حبّ نفس است. حبّ دنيا، حبّ نفس، حبّ رياست، يك دردى است كه انسان را به هلاكت مىرساند.
حبّ مسند، حبّ مسجد، همه اينها دنياست، علايق دنياست؛ حجابهايى است كه بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ. دائم ننشينيم و بگوييم آنهايى كه داراى كذا و كذا هستند چنين و چنانند. ببينيد خودتان در آن حدى كه هستيد چطوريد؛ علاقه شما به آن چيزى كه داريد چقدر قوّت دارد، و روى اين علاقه هست شما به او ايراد مىگيريد.
اگر اين حبّ نفس و خودخواهى نباشد، انسان از ديگران عيب نمىگيرد. اين عيبگيريهايى كه بعضى از ما نسبت به ديگران مىكنيم، همهاش براى اين است كه ما خودمان را- براى آن حبّ نفسى كه داريم- خيلى مهذب و صحيح و آدم كامل مىدانيم و ديگران را معيوب مىدانيم و به عيبشان ايراد مىگيريم. در آن شعر هست كه يك آقايى- شعرش را نمىخواهم بخوانم- به يك كسى اشكال كرد. [او ]گفت من همينهايى كه مىگويى هستم، اما تو آن طور كه مىنمايى هستى؟ ما كه داريم در جامعه نمايش مىدهيم كه ما براى خدا درس مىخوانيم، درس شريعت مىخوانيم، چون درس شريعت [مىخوانيم، پس ]از جند اللَّه هستيم و اسم خودمان را جند اللَّه گذاشتهايم، ما آن طورى كه ظواهرمان هست، هستيم؟ همين مقدارِ خيلى نازل، كه اين ظواهر با باطن همگام باشند، نه منافى باشند، ظاهر يك جور و باطن يك جور. مگر نفاق غير از اين است؟
نفاق همهاش اين نيست كه اظهار ديانت بكند و نباشد، مثل ابو سفيان. اين هم نفاق است كه اظهار بكند من يك آدم كذا و كذا هستم، و خلافش باشد؛ اين هم نفاق است، اينها هم از منافقينند، منتها يكى آن مرتبه است، يكى هم اين مرتبه است.
بالاخره بايد از اين دنيا رفت و گفته نشود كه اينها دعوت به آن طرف مىكنند و اينجا نه! انبيا در عين حالى كه همه دعوتهايشان براى آنجا بود، اينجا عدالت را رواج مىدادند. پيغمبر اكرم در عين حالى كه يك موجود الهى بود، به او نسبت مىدهند كه فرمود: لَيُغانُ عَلى قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُ اللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةٍ(211). همين معاشرت كردن با اشخاصى كه ناباب بودند، موجب كدورت مىشود. يك كسى كه دائم الحضور بايد باشد پيش محبوبش، اگر يك نفر كه خيلى آدم صحيح و خوبى است، پيش او برود و مثلًا بخواهد مسأله بپرسد، لكن اين بازمىدارد او را به همين مقدار، از آن مرتبهاى كه مىخواهد باشد. در عين حال كه اين هم حضور است، اين آدمى كه با او صحبت مىكند در نظر او از مظاهر است؛ لكن از آن مرتبهاى كه او مىخواهد دائم الحضور باشد در آن مرتبه، بازش مىدارد. لَيُغانُ عَلى قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُ اللَّهَ في كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّة، يك چنين چيزى از پيغمبر نقل شده است، كه اشتغال به اين طور مسائل، حجاب است براى ما؛ و ما بايد از اين حجاب بيرون بياييم. لا اقل اين مقدار كه نمايش مىدهيم باشيم؛ نه غير آنكه نمايش مىدهيم باشيم. اگر در جبههمان آثار سجود هست، كه للَّه داريم كار مىكنيم، در نماز ريا نكنيم ديگر. اگر خيلى خودمان را مقدس جلوه مىدهيم، ربا نخوريم، كلاه نگذاريم سر ديگران و هكذا ....
اينكه خيال كردند كه اين علوم معنوى، مردم را از فعاليت بازمىدارند، اين اشتباه است؛ همان آدمى كه اين علوم معنوى را به مردم ياد مىداد و كسى هم مثل او بعد از رسول اللَّه حقايق را نمىدانست، همان روزى كه با او بيعت كردند- به حسب تاريخ- كلنگش را برداشت، رفت سراغ فعاليتش، منافات با هم ندارد. اينهايى كه به خيال خودشان از دعا و ذكر و [امثال ]اينها مردم را پرهيز مىدهند كه بچسبند اين مردم به دنيا، اينها هم نمىدانند قصه چيست، اينها نمىدانند كه همين دعا و همين چيزها آدم را مىسازد، به طورى كه [با ]دنيا هم آن طورى كه بايد با آن رفتار كند، مىكند.
عدل را همين انبيايى كه همه مصايب براى آنها بود و اهل ذكر و فكر و همه چيز بودند، در دنيا اقامه كردند، به ضد ستمگرها قيام كردند؛ همان حسين بن على- سلام اللَّه عليه- [قيام ]كرد كه دعاى يوم العرفهاش را مىبينيد چيست. همان دعاها مبدأ اين طور مسائل مىشود، همان توجهات به خدا. اين ادعيه انسان را متوجه مىكند به مبدأ غيبى. اگر انسان درست بخواند، همان توجه به مبدأ غيبى موجب اين مىشود كه انسان علايقش به خودش كم بشود؛ و اين نه مانع از فعاليت است؛ خير، اين فعاليت هم مىآورد، لكن فعاليت براى خودش نيست. مىفهمد كه بايد فعاليت كند براى بندگان خدا؛ خدمت به خداست.
اينهايى كه از كتب ادعيه انتقاد مىكنند، براى اين است كه نمىدانند، جاهلند، بيچارهاند؛ نمىدانند كه اين كتب ادعيه چطور انسان مىسازد.
اين دعاهايى كه از ائمه ما وارد شده است، مثل مناجات شعبانيه، مثل كميل، دعاى حضرت سيد الشهدا- سلام اللَّه عليه- سمات، اينها چطور انسان درست مىكنند. همان كه آن دعاى شعبانيه را مىخواند، شمشير [هم ]مىكشد. در روايت است كه همه ائمه دعاى شعبانيه مىخواندند. (212)
من نديدم كه در ساير ادعيه كه اين طور تعبير شده باشد كه همه ائمه مىخواندند. همان كه اين دعاى شعبانيه را مىخواند، همان شمشير مىكِشد و با كفار جنگ مىكند. اين ادعيه انسان را از اين ظلمت بيرون مىبرد؛ وقتى كه از اين ظلمت بيرون رفت، يك انسانى مىشود كه براى خدا كار مىكند؛ كار مىكند اما براى خدا، شمشير مىزند براى خدا، مقاتله مىكند براى خدا، قيامش براى خداست. نه اين است كه ادعيه بازمىدارد انسان را از اينهايى كه آن آقايان مىگويند. آنها همه آمالشان همين جاست. هر چه ماوراى اينجا باشد ذهنيات است در نظر آقايان، و يك وقت هم به آن مىرسند كه ببينند آنها عينيات بوده، اينها ذهنيات است. همين ادعيه و همين خطبهها، و همين نهج البلاغه و همين مفاتيح الجنان و همين كتابهايى كه ادعيه هستند، اينها همه كمك انسانند، در اينكه انسان را آدم كنند.
وقتى يك انسانى آدم شد، به همه اين مسائل عمل مىكند، زراعت هم مىكند، لكن زراعتى كه براى خداست؛ جنگ هم مىكند. همه اين جنگهايى كه در مقابل كفار و در مقابل ستمگرها شده، از اصحاب توحيد و از اين دعاخوانها بوده [است ].آنهايى كه در ركاب رسول خدا، در ركاب امير المؤمنين بودند، اكثراً اهل اين جور عبادات زياد بودند. خود حضرت امير در بحبوحه جنگ ايستاده بود، نماز مىخواند. آنجا قتال بود و او نمازش را مىخواند. قتال هم مىكرد، نماز هم مىخواند. وقتى هم در همان بحبوحه جنگ از او يك مطلبى را پرسيدند، ايستاد توحيد برايشان گفت. يك كسى گفت كه آخر در اين وقت، فرمود- به حسب نقل- ما براى اين جنگ مىكنيم،(213)جنگمان براى دنيا [نيست ]نمىخواهيم با معاويه جنگ كنيم تا شام را بگيريم. شام و عراق را پيغمبر و امير نمىخواستند. آنها مىخواستند اينها را آدم كنند، مىخواستند جان مردم را از دست مستكبرين رهايى ببخشند. اينها هم همانها بودند كه اصحاب دعا بودند. همين دعاى كميل را كه از حضرت امير وارد شده [ببينيد ]همين آدمِ كميل بخوان، شمشير بزن است.
دور كردن مردم از ادعيه و كتب دعا [آن طور ]كه يك وقتى آتش مىزدند، يك روزى داشت آن مرد خبيث، كسروى(214) كه روز آتشسوزى بود، كتابهاى عرفانى و كتابهاى دعا و [امثال ]اينها را مىآوردند، مىگفتند كه آن روز آتش مىزد. اينها نمىفهمند دعا يعنى چه. تأثير دعا را در نفوس نمىدانند. نمىدانند كه همه خيرات و بركات از همان دعاخوانهاست. همينها هم كه به طور ضعيف دعا مىخوانند و ذكر خدا مىگويند، به اندازه همان مقدار تأثيرى كه [در آنهاست ]-طوطى وار هم هست، لكن درشان تأثير كرده- بهتر از آنهايند كه تارك هستند.
نمازخوان و لو اينكه يك مرتبه نازلهاى را دارد، از آن نمازنخوان بهتر است، مهذبتر است. اين دزدى نمىكند. پروندههاى جنايت را شما بررسى كنيد، ببينيد چقدرش مال طلبه است، چقدرش مال غير طلبه است، چند تا ملا پرونده دزدى يا شرب خمر يا فرض كن جهات ديگر داشته؛ البته اشخاص قاچاق هم در اين طايفه هستند، اما آنها نه اهل نمازند، نه اهل چيزهاى ديگرند؛ صورت قرار دادهاند اين را براى استفاده. اما همين دعاخوانها و همين كسانى كه به ظواهر اسلام عمل مىكنند، اينها پروندههاى جنايتشان نسبت به ديگران، هيچ است و يا كم است. در نظم اين عالم همينها دخالت دارند.
دعا را نبايد از بين اين جمعيت بيرون برد. جوانهاى ما را نبايد از دعا منصرف كرد. اين يك مطلب غير صحيحى است به اسم اينكه قرآن بايد بيايد ميدان آن چيزى كه راه هست براى قرآن، از دست داد. اينها وسوسههايى است كه از شئون شيطان است. به اسم اينكه قرآن بايد خواند، ديگر دعا و حديث بايد كنار برود و قرآن بيايد، دعا و حديث را اگر استثنا كنيم، قرآن هم رفته است. آنهايى كه قرآن را مىخواهند بياورند ميدان و حديث را كنار بزنند، آنها قرآن هم نمىتوانند به ميدان بياورند.
آنهايى كه ادعيه را مىخواهند كنار بگذارند و به اسم اينكه ما قرآن مىخواهيم نه دعا، آنها قرآن را هم نمىتوانند بياورند به صحنه. اينها از وساوس شيطان است، و از چيزهايى است كه انسان را گول مىزند، و بيان هم يك بيانى است كه جوانها را گول مىزند. بايد اين جوانها ببينند آنهايى كه اهل حديث بودند و اهل ذكر بودند و اهل دعا بودند، بيشتر خدمت كردند به اين جامعه، يا آنهايى كه اهل اين نبودند و مىگفتند ما اهل قرآنيم. كدام بيشتر خدمت كردند؟ تمام اين خيرات و مبرات كه مىبينيد، از اين مؤمنين است. تمام اين موقوفاتى كه براى خيرات مطلق و براى دستگيرى از ضعفاست، از اين اهل ذكر و اهل نماز و اهل دعاست، از غيرشان نيست. در اشرافى هم كه سابق بودند و متموّل بودند، آنهايى كه نمازخوان بودند، مدرسه درست كردند. آنهايى كه نماز مىخواندند، مريضخانه و امثال اينها درست كردند. اين يك مطلبى است كه نبايد از بين مردم بيرونش برد. بايد اين را ترويجش كرد، بايد مردم را وادار كرد به اينكه اين توجهات به خدا را داشته باشند.
ما اگر هم قطع نظر از اين بكنيم كه براى رسيدن انسان به كمال مطلق اين ادعيه كمك مىكند، براى اداره يك كشورى هم اينها كمك مىكنند.
كمك كردن يك وقت اين است كه انسان مىرود دزد را مىگيرد، يك وقت دزدى نمىكند. آنهايى كه اهل مسجد و دعا هستند، آنها اختلال نمىكنند، اين خودش كمك به جامعه است. وقتى جامعه [جمع ]افراد است، افراد اگر فرض كنيد نصفشان اشخاصى باشند كه به واسطه اشتغال به همين دعا و ذكر و امثال ذلك از معاصى [دورى مىكنند ]كاسب است، كسبش را مىكند، معصيت هم نمىكند، دزدى هم نمىكند. اينهايى كه سر گردنه مىروند و تفنگ مىكِشند و آدم مىكُشند، اينها اهل اين معانى نيستند؛ اگر اهل اين معانى بودند نمىكردند. تربيت جامعه به همين چيزهاست، به همين ادعيه است، به همين امورى است كه از پيغمبر و از خدا وارد شده است: قُلْ مَا يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّى لَوْ لَا دُعَاؤُكُمْ(215). اگر قرآن را هم مىخواهد، قرآن دارد از دعا تعريف مىكند، مردم را وادار به دعا مىكند كه اعتنا به شما نداشتيم اگر دعا نبود. پس، اينها قرآن را هم قبول ندارند. آنكه مىگويد ما دعا را نمىخواهيم، قرآن را هم نمىخواهد؛ يعنى قرآن را قبول ندارد. أُدْعُونِى أَسْتَجِبْ لَكُمْ(216)؛ مردم! مرا بخوانيد، دعا كنيد.
ان شاء اللَّه خداوند ما را از اهل دعا و اهل ذكر و اهل قرآن قرار بدهد.
ان شاء اللَّه.
أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ
بسم اللَّه الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعَالَمِين
از صحبتهاى سابق يك مطلب ديگر هم استفاده مىشود؛ و آن اينكه اين باى بسم اللَّه باى سببيت، آن طور كه اهل ادب مىگويند نيست. اصلًا فاعليت حق از باب سببيت و مسببيت نيست، عليت و معلوليت هم نيست. بهترين تعبيرش همان است كه در قرآن واقع شده است كه گاهى ظهور: هُوَ الْأَوَّلُ وَ الآْخِرُ وَ الظَّهِرُ وَ الْبَاطِنُ(217)؛ و گاهى تجلى تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ [تعبير كرده است؛ ]و اين غير از قضيه سببيت و مسببيت است، كه در سببيت و مسببيت، يك تمايلى كه مقتضى نيست در ذات حق تعالى با موجودات، [مفروض است ].از اين جهت يا بايد سببيت را يك معناى توسعه دارى حساب بكنيم كه تجلى و ظهور را هم شامل بشود، يا در اينجا بگوييم كه با، باى سببيت نيست. بگوييم: بِاسْمِ اللَّهِ كذا، يعنى بِظُهُورِهِ كذا، بِتَجلّيهِ كذا. يا بگوييم: الْحَمْدُ بِاسْمِ اللَّهِ، نه از باب اينكه حمد مسبب است حتى از براى اسم؛ و تعبير به سببيت و تعبير به عليت هم من يادم نيست كه در كتاب و سنت واقع شده باشد. اين يك تعبير فلسفى است كه در لسان فلاسفه واقع شده. من در كتاب و سنت يادم نيست كه عليت، سببيت به اين معنا آمده باشد؛ خلق است، ظهور است، تجلى است، اين تعبيرات است.
يك جهت ديگرى هم كه هست و يك روايتى هم در [مورد ]آن هست؛ قضيه نقطه تحت الباء است؛ اما حالا اين روايت چطور، آيا وارد شده باشد يا نه، شايد شواهد هم بر اين باشد كه چنين چيزى وارد نشده؛ لكن روايتى هست از حضرت امير- سلام اللَّه عليه- كه: أنَا النُقْطَةُ الَّتى تَحْتَ الْباءِ(218)، اگر اين وارد شده باشد، تعبيرش اين است كه باء به معناى ظهور مطلق است، تعين اول، عبارت از مقام ولايت است. ممكن است مقصود امير- عليه السلام- اين معنا باشد كه مقام ولايت، به معناى واقعى ولايت، ولايت كلى، اين تعين اول است. اسم، تجلى مطلق است؛ اولين تعين، ولايت احمدى علوى است؛ و اگر هم وارد نشده باشد، مسأله اين طور هست كه تجلى مطلق، تعين اولش عبارت از مرتبه اعلاى وجود است، كه مرتبه ولايت مطلقه باشد.
در اسم، مسائلى هست. يكى از مسائل اين است كه اسم، يك وقت مال مقام ذات است، كه اسم جامعش اللَّه هست؛ و ديگر اسما، ظهور به رحيميّت، رحمانيّت همه از تجليات اسم اعظم است. اللَّه اسم اعظم است، و تجلّى اول است. آن وقت يك اسمايى در مقام ذات است و يك اسمايى در مقام تجليات به اسميّت است، يكى هم تجلى فعلى است، كه يكى مقام احد[يت ]گفته مىشود، يكى مقام واحديت گفته مىشود، يكى مقام مشيت گفته مىشود. اصطلاحات اين طورى هم دارد و شايد آيات شريفه آخر سوره حشر كه سه تا آيه است: هُوَ اللَّهُ الَّذِى لَا إِلهَ إِلَّا هُوَ علِمُ الْغَيْبِ و الشَّهدَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ، هُوَ اللَّهُ الَّذِى لَا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلمُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ [الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحنَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ ]هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ(219) .... [اشاره به اين باشد ].
اين احتمال مىرود كه اين در سه آيه وارد شدن و سه جور ذكر كردن، همين مقامات ثلاثه اسما باشد، كه اسم در مقام ذات، مناسب با همان اسماى اولى است كه در آيه وارد شده؛ و اسم به تجلى صفاتى، مناسب با آن اسمايى است كه در آيه دوم واقع شده؛ و تجلى فعلى هم مناسب با هُوَ اللَّهُ الْخلِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ ... است، كه سه جلوه است: جلوه ذات براى ذات و جلوه در مقام اسما و جلوه در مقام ظهور. شايد هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْاخِرُ (اول اوست، آخر هم اوست) [اشاره به اين باشد كه ]ديگران اصلًا منفىاند.
هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْاخِرُ وَ الظَّهِرُ وَ الْبَاطِنُ؛ هر چه ظهور است، اوست، هوست، نه اينكه از اوست: هُوَ الظاهِرُ وَ هُوَ الْباطِنُ وَ هُوَ الْأوَّلُ وَ هُوَ الآْخِرُ.
مراتب براى جلوهها هست، لكن آن طور نيست كه جلوهها از متجلى، يك جدايى داشته باشند، البته تصورش مشكل، بعد از تصور، تصديقش آسان است. شايد هم اللَّه، اسم از براى همان تجلى در مقام صفات باشد. آن وقت اگر اين باشد، اسم اللَّه [در ]بسم اللَّه اسم، ظهور از براى آن تجلى به طور جلوه جمعى است؛ و در عين حالى كه ظهور براى جلوه جمعى است، منافات با دو احتمالى كه سابق گفتيم، ندارد، هر دو با اين مىسازد؛ براى اينكه اينها يك مسأله جدايى نيستند؛ البته ما بايد از همه اين مسائل به طور ناقص رد بشويم.
و يك مطلب ديگرى هست در همه اين مسائل و مباحث، و آن اين است كه يك وقت واقعيات را ما به حسب ادراكاتى كه داريم، حساب مىكنيم وضعش چطور است؛ يك وقت ما از واقعيات به حسب عقل چيزى برداشت مىكنيم؛ و يك وقت از واقعيات به حسب مقام قلب چيزى برداشت مىكنند؛ و يك وقت مقام شهود و اين طور معانى [در كار ]است. در نظر ما كه ادراكاتمان ادراكات عقلى است، يا به قدم برهان يا شبيه به برهان، آنچه واقعيت است، همين است كه ما به حسب ادراك عقلىمان، واقعيات را اين طور ادراك مىكنيم؛ و حتى در نظر آنكه ادراكش يك مرتبه بالاتر از اين مسائل است، [اين طور است ]كه واقعيات همين است كه ذات مقدس است و جلوه او. ما هر نحوه هم ادراك بكنيم، اين است.
واقع مسأله اين است كه ذات مقدس است و جلوه او؛ حالا چه تجلى در مقام ذات يا تجلى در مقام صفات يا تجلى در مقام فعل، كه همين آياتى كه گاهى [اشاره ]مىكنم، همينها مىتواند شاهد باشد براى اين: هُوَ الْأَوَّلُ وَ الاخِرُ وَ الظَّهِرُ وَ الْبَاطِنُ. واقعيت مسأله اين طورى است كه مقابل ندارد حق تعالى، يك موجودى مقابل [او ] مقابلِ وجود مطلق اصلًا معنا ندارد.
يك وقت هم به حسب ادراكات خودمان حساب مىكنيم، كه ما خودمان چه ادراك كرديم، ادراك عقلىمان چيست، و آيا آن ادراك عقلى را به قلب هم رساندهايم تا ايمان اسمش باشد، يا با قدم سير و اينها هم حركت كردهايم تا عرفان و معرفت اسمش باشد، تا آخر آنجاهايى كه بشر مىتواند [برسد ].
و اينها قضيه ادراك ما از واقعيات است، و گر نه واقعيات همان جور است كه هست. اصلًا به حسب واقع، غير حق تعالى چيزى نيست، هر چه هست، اوست. جلوه هم جلوه اوست. نمىتوانيم يك مثال منطبق پيدا بكنيم، ظلّ و ذى ظلّ ناقص است. شايد نزديكتر از همه مثالها، موج دريا باشد، موج نسبت به دريا. موج از دريا خارج نيست. موجِ درياست؛ نه دريا، موج دريا. اين موجهايى كه حاصل مىشود، درياست كه متموّج مىشود؛ اما وقتى ما به حسب ادراكمان تصور بكنيم كأنَّه به نظر ما مىآيد كه دريا و موج [دو چيزند، در حالى كه ]موج يك معناى عارضى است براى آن. واقع مطلب [اين است كه ]غير دريا چيزى نيست، موج دريا همان درياست، عالم يك موجى است. البته مثال باز هم همان طور است كه قائل گفته است كه: خاك بر فرق من و تمثيل من، مثال ندارد.
ما به حسب ادراكاتمان كه مىخواهيم در اين مسائل وارد بشويم يك مرتبه تصورات كلى اين مسائل است: اسم ذات، اسم صفات، اسم افعال، مقام كذا، كه همان مفاهيم است، يك ادراك مفهومى است. مرتبه ديگر اين است كه ما اين مفاهيمى [را ]كه ادراك مىكنيم، با قدم برهان ثابت بكنيم كه واقعيت اين طور است. همين معنايى كه گفته شد كه همه ذات است و جلوه او، چيز ديگر نيست، همين معنا را وقتى كه بخواهند برهان بر آن اقامه كنند، گفته مىشود كه صرف الوجود(220)، وجود مطلق، وجودى كه هيچ [قيدى ندارد. ]نه اينكه وجودِ كذا، صرف وجود، وجود مطلق، تو وجود مطلق و هستى ما(221)، برهان كه مىخواهند اقامه كنند، مىگويند: وجود اگر چنانچه يك حدى داشته باشد، يك نقصى داشته باشد، اين وجود مطلق نيست، وجود مطلق آن است كه هيچ تعينى ندارد، هيچ نقصى در آن نيست؛ وقتى كه بنا شد كه نقصى، تعينى در آن نباشد، همان وجود مطلق، تمام وجود است، تمام هم باز ناقص است؛ يعنى نمىشود فاقد يك حيثيتى باشد؛ تمام اوصاف به طور مطلق، نه به طور متعين، نه يك رحمانيّت متعين، نه يك رحيميّت متعين، نه يك الوهيّت متعين، [در او هست. ]
وقتى او نور مطلق شد، وجود بلاتعين شد، بايد جامع همه كمالات باشد؛ براى اينكه [با ]فقد هر كمالى، تعين مىآيد. اگر چنانچه در مقام ذات ربوبيّت يك نقطه نقص باشد، يك نقطه وجود نباشد، اين از اطلاق بيرون مىآيد، ناقص مىشود؛ ناقص شد، ممكن است، نمىشود واجب باشد؛ واجب، كمال مطلق است، جمال مطلق است. از اين جهت، وقتى اللَّه را به حساب بياوريم با اين قدم ناقص برهانى، اللَّه اسم از براى همان ذات مطلق است كه همه جلوهها را دارد. جامع همه اسما و صفات است، جامع همه كمالات است، كمال مطلق است، كمال بىتعين است. كمال مطلق و كمال بىتعين نمىشود فاقد يك چيزى باشد، فاقد يك چيزى نمىتواند باشد؛ اگر فاقد باشد، كمال مطلق نيست، اگر فاقد باشد، ممكن است. ممكن همان است كه ناقص است؛ موجود ناقص ممكن است و لو به هر مرتبهاى از كمال برسد، همين كه از مرتبه اطلاق بيرون آمد. امكان است. وجود مطلق، واجد همه چيز است، واجد همه كمالات است.
برهان مىگويد: صِرْفُ الْوُجُودِ كُلُّ الْأشْياءِ، وَ لَيْسَ بِشيء مِنْها(222). همه چيز است لكن نه به تعينات، همه وجود را واجد است نه به طور تعين، به طور كمال مطلق. وقتى كه واقعيت را ما بخواهيم حساب بكنيم، چون اسما جدا نيستند، اسما هم همان اسماى ذات است كه جدا نيستند و همان خصوصياتى كه در اللَّه هست، در رحمان هم هست، رحمان هم وقتى كمال مطلق شد، رحمت مطلق هم واجد همه كمالات وجود است، و الّا او مطلق نمىشود: قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيّاً مَّا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى(223) چه اللَّه را و چه رحمان را و چه رحيم را و چه ساير اسما را [هر كدام را بخوانيد ]اسماى حسنا هستند. تمام اسماى حسنا در تمام صفات حق تعالى هست و چون به طور مطلق است، اين طور نيست كه حدودى در كار باشد كه اسم و مسمى باشد و اين غير از آن اسم باشد، اينها نيست. مثل اسمايى كه ما مىگذاريم روى يك چيزى با اعتبارات مختلف، نور، ظهور، نور و ظهور اين طور نيست كه به يك جهت نور باشد، به يك جهت ظهور باشد؛ ظهور هم عين نور است، نور هم عين ظهور.
البته باز مثال ناقص است؛ وجودِ مطلق، كمال مطلق است، كمال مطلق همه چيز است به صورت مطلق، همه اوصاف است به طور اطلاق؛ به طورى كه هيچ نمىتوانيم از آن جدايى فرض كنيم.
اين به حسب قدم برهان است، برهان اين طور مىگويد. مىگويند يكى از عرفا هم گفته است كه من هر جا با [قدم مشاهده ]رفتم، اين كور هم با عصا آمد(224). مقصودش از كور، ابو على بوده، شيخ الرئيس بوده.
مقصودش اين است كه آنهايى كه من يافتم، او ادراك برهانى كرده [است او كور است ولى عصازده، عصاى برهان زده و آمده [است ]آنجايى كه من به قدم مشاهده رسيدهام. ادعا اين است، به قدم عرفان، به قدم مشاهده به آنجا رسيدهام، هر جا رفتهام، ديدم اين كور هم با عصا آمده است؛ و مىگويند مقصودش از كور، ابو على است. اصحاب برهان، همان است كه او مىگويد، همان كورها هستيم. آنها هم كه اصحاب برهانند، همان كورها هستند؛ وقتى مشاهده نباشد، كور است.
آن وقت بعد از اينكه مسائل را كه توحيد مطلق، وحدت مطلق، اين مسائل را وقتى به طور برهانى ثابت كرديم؛ و ثابت كرديم كه مبدأ وجود، كمال مطلق است، باز برهان است و محجوبيت پشت ديوار برهان. با كوشش اگر به قلب رسيد، آن وقت قلب ما اين معنا را مىيابد كه صِرْفُ الْوُجُودِ، كُلُ الشَىْءِ اين را قلب ادراك مىكند. قلب، مثل يك طفلى مىماند كه بايد كلمه، كلمه چيزى را دهانش گذاشت؛ و بايد آن كسى كه به برهان، مسائل را ادراك عقلى كرده است، به قلبش به طور هجى كردن برساند، با تكرار، با مجاهده و امثال ذلك. اين به قلب كه رسيد، [وقتى ]قلب اين معنا را يافت كه صِرْفُ الْوُجُودِ كُلُّ الْكَمالِ، اين ايمان [است ].اين ادراك عقلى بود، قبلش هم تصوراتى از مفاهيم بود، برهان كه قائم شد، ادراك عقلى بود؛ و به قلب كه رسيد، همان معناى برهانى وقتى كه به قلب رسيد، همان كه با برهان يافته است، عقل يافته است، آن را قرائت كرد به قلب و به قلب تعليم كرد و تكرار كرد و با رياضات رساند به قلب، قلب ايمان مىآورد به اينكه: لَيْسَ فِى الدّارِ غَيْرَهُ دَيّارٌ(225). لكن باز، اين مرتبه ايمان است؛ حتى مرتبه لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِى(226) هم غير آن مسائلى است كه انبيا داشتند. اين مرتبهاى است و قدم مشاهده فوق اينهاست؛ كه مشاهده جمال حق تعالى: تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ براى موسى تجلّى كرده است.
ميقاتى كه براى حضرت موسى بوده است، اول سى روز و بعد چهل روز و بعد هم آن مسائلى كه واقع شده است. بعد از آنكه از منزل شعيب، پدر زنش، بيرون آمد و با بچههايش راه افتاد، به عائلهاش مىگويد: إِنِّى ءَانَسْتُ ناراً. اين نار را كه او ادراك كرده بود، بچههايش و زنش اصلًا نمىديدند.
[گفت ]:بروم آنجا لَعَلّى ءَاتِيكُم مِّنْهَا بِقَبَسٍ (227)؛ [شايد ]از اين نار يك جلوهاى بياورم. وقتى كه نزديك شد، ندا آمد: إِنَّنِى أَنَا اللَّهُ؛ همان نارى كه در شجر بود، از او ندا آمد: إِنَّنِى أَنَا اللَّهُ. قدم مشاهده، يعنى آنكه آن كور با عصا رفت و آن عارف به قلبش رساند، موسى مشاهده كرد.
اينها حرفهايى است كه ما مىگوييم و شما هم مىشنويد؛ و لكن مسائل فوق اينهاست. إِنَّنِى أَنَا اللَّهُ؛ نورى كه در شجر بود، آن نور را كسى نمىتوانست ببيند، بجز خود حضرت موسى كسى نمىتوانست ببيند، چنانكه وحيى كه وارد مىشد به رسول اللَّه، كسى نمىتوانست بفهمد كه چيست. وحى چيست؛ و اصل وحى چيست؛ و قرآن كه نازل مىشود به قلب رسول اللَّه چطور همهاش يكدفعه نازل مىشود به قلب رسول اللَّه، قرآن اگر همين است كه سى جزءِ اين طورى است كه نمىشود يكدفعه وارد بشود به قلب، آن هم اين قلبهاى معمولى؛ [لكن ]قلب يك باب ديگر است و قرآن يك حقيقتى است، و اين حقيقت هم به قلب وارد مىشود.
قرآن سرّ است، سرِّ سرّ است، سرّ مستسر به سرّ است، سرّ مقنع به سرّ است؛(228) و بايد تنزل كند، بيايد پايين، تا اينكه برسد به اين مراتب نازله. حتى به قلب خود رسول اللَّه كه وارد مىشد، باز تنزل بود، يك تنزلى كرده بود تا به قلب وارد مىشد؛ بعد هم از آنجا بايد نازل بشود تا برسد به آنجايى كه ديگران هم بفهمند. چنانچه انسان هم اين طورى است، انسان هم سرّ و سرِّ سرّ است. ما يك ظاهرى از انسان مىبينيم عبارت است از همين حيوانى كه هست. همين حيوان است [و ]هيچ چيزى غير از حيوان نيست؛ حيوانى بدتر از ساير حيوانات؛ لكن حيوانى است كه اين خاصيت را دارد، مىشود برسد به انسانيّت، و به مراتب كمال و كمال مطلق؛ تا آنچه كه در وهم ما نيايد آن شود (229)، ... پس عدم گردد. آن مراتب همهاش سرّ است، ظاهر همين است. در همين عالم طبيعت هم از سرّ يك مسألهاى هست و آن اين است كه ما جواهر را نمىتوانيم ادراك كنيم، از اجسام هر چه را ما ادراك مىكنيم، اعراض است. چشممان اين رنگ و اين ظواهر را مىبيند، گوشمان صدا را مىشنود، ذائقهمان مزه را ادراك مىكند، دستمان لمس مىكند يك ظاهرى را؛ همه اعراض هستند، اين جسم كجاست؟ وقتى هم [كسى ]مىخواهد تعريف كند [مثلًا مىگويد: ]آن عرض و عمق و طول دارد، عرض و عمق و طول هم از اعراض است، آنكه ثقل دارد آن هم از اعراض است؛ آنكه جاذبه دارد آن هم از اعراض است. هر چه را بخواهيد تعريف بكنيد، با اوصاف و اعراض تعريف مىكنيد، پس خود جسم كجاست؟ خود جسم هم سرّ است، ظلّ همان سرّ است، ظلّ همان احديت است كه اسما و صفات آن براى ما معلوم مىشود؛ و الّا خود عالَم، غيب است، اسما و صفاتش پيداست.
غيب و شهادت هم شايد يك مرتبهاش همين معنا باشد كه همين عالَم طبيعت، غيب و شهادت دارد، غيبش آن است كه از ما غايب است، ما هيچ نمىتوانيم ادراكش بكنيم؛ [و شهادتش آن است كه ما ادراك مىكنيم. ]شما هر قدر بخواهيد تعريف بكنيد چيزى را، دائم به اوصاف و به اسما و به آثار و به امثال آن تعريف مىكنيد. ادراك بشر از آن چيزى كه ظلّ سرّ مطلق است، ناقص است، مگر آن كسى كه با قدم ولايت به آنجا رسيده باشد كه تجلى حق تعالى به همه ابعادش، در قلبش واقع شده باشد؛ و اين سرّ در همه چيز هست، يعنى غيب و شهادت در همه جا سرايت مىكند.
يك وقت هم گفته مىشود: عالم غيب، عالم ملائكة اللَّه، عالم عقول، از اين تعبيرات. خود آنها هم سرّ و ظاهر دارند، ظهور و بطون است؛ و الظاهر و الباطن هم همين است. در همان چيزى كه ظهور كرده، بطون هم هست؛ در همان بطون هم يك ظهورى هست؛ بنا بر اين تمام اسماى حق تعالى، همه اسما، واجد همه مراتب وجودند؛ هر اسمى تمام اسماست. اين طور نيست كه رحمان يك صفتى يا يك اسمى باشد؛ رحيم يك اسمِ مقابل باشد، منتقم يك اسمى باشد. اگر آنها از اسما باشند، تمامشان داراى همه چيز [هستند ]أَيًّا مَّا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى، تمام اسماى حسنا، براى رحمن هست، براى رحيم هم هست، براى قيوم هم هست. اين طور نيست كه اين اسما، يكى حكايت از يك چيزى بكند، آن [ديگرى ]حكايت از يك چيز ديگر بكند. اگر بنا باشد دو باشد، بايد رحمان حكايت بكند از حيثيتى، كه آن حيثيت در ذات حق تعالى غير [از ]يك حيثيت ديگرى باشد. آن وقت [لازم مىآيد ]حق تعالى مجمع حيثيات باشد، اين در وجود مطلق، محال است، حيثيت و حيثيت نيست.
وجود مطلق، به همان وجود مطلقش رحمن است، به همان وجود مطلقش رحيم است؛ يعنى تمام ذات، رحمن است، تمام ذات، رحيم است، به تمامِ ذات، نور است، به تمام ذات، اللَّه است. اين طور نيست كه رحيميتش يك چيزى باشد و رحمانيتش يك چيز ديگرى باشد. اينهايى كه با قدم معرفت مىروند بالا، تا برسند به آنجايى كه ذات به تمامه- البته نه اينكه ذات، بلكه جلوه ذات- در قلبشان جلوه مىكند. نه در اين قلب، آن قلبى كه قرآن در آن وارد مىشود، آن قلبى كه مبدأ وحى است، آن قلبى كه جبرئيل را متنزل مىكند، در آن قلب، آن جلوهاى كه مىشود، يك جلوهاى است كه تمام جلوهها را دارد، هم خودش اسم اعظم است، هم متجلى به جلوه اسم اعظم. اسم اعظم خود اوست: نَحْنُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى(230)؛ و اسم اعظم خود رسول اللَّه است، اعظم اسماست در مقام تجلى. بنا بر اين، آنچه كه امشب صحبت شد، يكى قضيه سببيت بود، كه نبايد ما مثل [ديگر ]سببيتها حسابش كنيم و مثالش [را ]هم نمىتوانيم پيدا كنيم، الّا بعضى مثالهاى دوردست؛ و يكى هم نقطه تحت الباء [بود ]-اگر وارد شده باشد يك چنين تعبيرى- كه عرض كرديم؛ يكى هم مراتب اسم بود:
اسم ذات، اسم در مقام صفات، اسم در مقام تجلى فعلى، تجلى ذات بر ذات، تجلى ذات بر صفات، تجلى ذات بر موجودات، نه اينكه تجلى بر موجودات، تجلىاى كه وقتى ما بخواهيم تعبيرش كنيم، مىگوييم:
وجودات ما. همان يك تجلى است، يك نورى كه در آيينههاى متكثر [منعكس مىشود ]مثال دوردستى است؛ صد تا آينه را اينجا بگذاريد، و نور شمس يا شىء ديگرى در آن منعكس شود، به يك اعتبار مىگوييد:
صد تا نور است؛ نور آينه همان نور است، منتها محدود است، صد تاست؛ لكن همان نور است، همان جلوه شمس است، نور شمس است در صد تا آينه پيدا شده. عرض كردم مثال دوردست است. جلوه حق تعالى است در اين تعيناتى كه هست. تعينات، نه يك تعينى باشد و يك نورى، نور وقتى جلوه فعلى بكند، تعينات لازمهاش است. آن وقت ممكن است اسم [در ]بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، اسم مقام ذات باشد، و اللَّه جلوه ذات به تمام جلوه [باشد، يعنى ] اسم اسمِ همين جلوه، جلوه جامع [و ] رحمن و رحيم هم جلوه همين جلوه جامع [باشد ]نه به اين معنا كه رحمانش يك چيزى [باشد و ]رحيمش يك چيز ديگر. اللَّه و رحمان و رحيم مثل اين است كه هر سه تا اسم را براى يك شىء بگذاريد؛ همه يك جلوه است، به تمام ذات، اللَّه است، به تمام ذات، رحمان است، به تمام ذات، رحيم است؛ و غير از اين امكان ندارد؛ اگر غير از اين باشد، محدود مىشود، ممكن مىشود. و روى آن ترتيبى هم كه عرض كرديم كه متعلق باشد به حمد، باز اسم جامع ظهور اللَّه، كه به ذاته رحمان و رحيم هم هست، تمام حمدها براى او واقع مىشود يا حمد مطلق، دو احتمالى بود كه در آنجا [ذكر شد ]و همين طور اگر اسم را، اللَّه را، جلوه جامع در مقام صفات حساب كنيم، اسم جلوه جامع در مقام صفات، آن مشيت مطلقه است، و به او همه چيز واقع مىشود، به اسم اللَّه؛ [و اگر ]اللَّه را جلوه جامع در مقام فعل حساب بكنيم، اسمش همان حقيقت است [در ]مقام ظهور، مثل رحمان و رحيم گفتن براى اللَّه؛ و اين احتمالات هر كدامش [را ]وقتى در اين آيه مقايسه بكنيم، هر كدام يك طرز خاصى مىشود.
بنا بر اين، حالا ما اسم اللَّه را كه اسم جامع است و مقام ذات هست و مقام صفات هست و مقام تجلى به فعل هست، در آيه شريفه عرض كرديم؛ و از اسم و از اللَّه و از با و از نقطه گذشتيم؛ آن وقت راجع به رحمان و رحيم هم مسائلى هست، و البته همه مسائل كوتاه است، كوتاه- كوتاه ما بايد از آن رد بشويم؛ و اميدواريم كه باورمان بيايد كه بايد چنين مسائلى باشد. اين [را ]بعضى از قلوب اصلًا انكار مىكنند؛ اين قلبى كه بعضى اشخاص دارند، همه مسائل معارف را انكار مىكند. آنكه در منزل حيوان است، نمىتواند اصلش باورش بيايد كه ماوراى اين مقام حيوانى يك چيز ديگر هست؛ اصلًا باورش نمىآيد و ما بايد باورمان بيايد اين معنا. اين، اول مرتبهاى است كه انسان به خودش يك حركتى مىخواهد بدهد؛ اول اين است كه انكار نكند. آدم هر چه را ندانست انكار نكند؛ ظاهراً شيخ الرئيس(231) است كه مىگويد: آن كسى كه بدون برهان يك چيزى را انكار كند، از فطرت انسان خارج است.
همان طور كه اثبات يك چيزى محتاج به برهان است، اگر گفتيم: نه، آن هم برهان مىخواهد. يك وقت مىگويى: نمىدانم، يك وقت انكار مىكنى. قلوبى هست كه اينها جحود دارند، اصلًا وضع قلبشان جورى شده است كه انكارى هستند، همه چيز را انكار مىكنند، از باب اينكه نمىتوانند ادراك كنند؛ و از فطرت انسان هم خارج شدهاند، كه انسان بايد يك چيزى را اگر قبول مىكند، با برهان قبول بكند و اگر رد هم مىكند، به برهان رد بكند؛ و الّا بايد بگويد: خوب، من نمىدانم، ممكن است باشد.
كُلُّ ما قَرَعَ سَمْعَكَ. اين را احتمال بده صحيح باشد: ذَرْهُ فى بُقْعَةِ الْامْكانِ(232)؛ 1[بگو ]اين ممكن است و احتمال دارد باشد، يا نباشد؛ اما انكار چرا؟ ما كه دستمان به ماوراى اين عالم نمىرسد، آن قدر هم كه دستمان به اين عالم رسيده، يك چيز ناقصى است، آن قدر كه از اين عالم معلوم شده، يك چيز ناقصى معلوم شده. [از ]همه اين مسائل، بعدها مسائل ديگر پيدا مىشود؛ صد سال پيش از اين، اين عالم چقدر مجهول بود؟ چقدر مجهولات در آن بود، حالا اين مجهولات پيدا شده، و بعدها هم پيدا مىشود؛ ما كه همين عالم طبيعت را نتوانستهايم ادراك كنيم و بشر نتوانسته ادراك كند، چرا انكار كند آن چيزى كه پيش اوليا هست. اين قلب، قلب انكارى، يك قلبى است كه ديگر از ورود حقايق و ورود انوار بكلى محروم است؛ از اين جهت آن را كه نمىداند، مىگويد: نيست. نمىگويد نمىدانم. مىگويد نيست. آن را كه اهل معرفت مىگويند، مىگويد: اصلًا اينها مىبافند ... خودش محروم است، از اين جهت آن را كه آنها مىگويند، مىگويد: مىبافند. خوب، او در قلبش اين است كه اين بافندگى است. قرآن هم اينها را دارد، آن را نمىتواند بگويد، البته نمىگويد هم؛ اما همين حقايقى كه او اسمش را بافندگى مىگذارد، همان است كه قرآن و سنت دارد، چرا بايد انكار كند آدم.
اين يك مرتبه كفر است- البته نه كفر شرعى- يك مرتبه كفر اين است كه انسان چيزى را كه پيش او مجهول است، انكار بكند. همه مصيبتهاى بشر هم از اين است كه واقعيات را [كه ]نمىتواند ادراك كند، جحود مىكند؛ نمىتواند برسد به آنكه اولياى خدا رسيدهاند، جحود مىكند.
كفر جحودى، بدترين اقسام كفر است. بايد اولْ قدم اين باشد كه چيزى را كه واقع شده است و در كتاب و سنت هست، اوليا هم مىگويند، عرفا هم به اندازه ادراكشان مىگويند، فلاسفه هم به اندازه ادراكشان مىگويند، انسان، جحود نكند و ادراك [نكرده ]نگويد خبرى نيست؛ و آن مردك كه مىگويد: تا من خدا را زير اين چاقويى كه دارم تشريح مىكنم، نيابم، اعتقاد [پيدا ]نمىكنم، يك چنين قلب جحودى است كه خدا را هم مىخواهد زير كارد تشريح ببيند.
اول مرتبه اين است كه ما آن چيزى [را ]كه انبيا و اوليا و ديگران گفتهاند، انكارش نكنيم؛ و اگر چنانچه انكار بكنيم، ديگر نمىتوانيم قدم دوم را برداريم، همين انكار نمىگذارد. آدمى كه منكر است كه يك چيز ديگرى هم غير از اين هست، اصلًا دنبالش نمىرود. [اگر ]بخواهد انسان راه بيفتد از اين ظلمتكده، اول اين است كه احتمال بدهد كه اينها صحيح است، انكار نكند، كه پشت ديوار انكار تا آخر بماند. بخواهد از خدا كه يك راهى برايش باز بكند، راهها را بايد او باز كند، از خدا بخواهد كه يك راهى به آنجايى كه بايد برسد باز بكند. وقتى انكار نكرد و از خدا هم خواست كه يك راهى باز بشود، كم كم باز مىشود، خدا محرومش نمىكند.